۱- مقدمه:
یک موضوعی که شاید به نوعی تکمیل کننده اپیزود «انسان … برای شاد زیستن ساخته نشده!» باشه، اینه که ما تصورمون رو در مورد آینده کمی تغییر بدیم! اینجوری فریبهای بسیاری برامون رو میشه و میدونیم قراره با چی روبرو بشیم.
- وقتی شما به دنیا میآید و سه چهار سالتونه، قهرمان شما پدر و مادرتون هست.
- وقتی ۷ سالتون میشه و میرید سال اول دبستان، یک معلم رو میبینید که اونقدر به لحاظ فیزیکی و علمی از شما فاصله داره که تصور میکنید بینهایت فاصله هست بین شما و اون. معلم شما نماد خیلی چیزهای مهم و قوی میشن برای شما.
- اما اگر بزرگتر بشید و کمی با معلمها رابطه بگیرید، متوجه میشید که ای بابا، نهتنها به لحاظ علمی فاصله زیادی با اساتید بزرگتر دارن بلکه اکثرشون در کارها و زندگی روزمرهشون موندن! یعنی با حقوق اندکی که میگیرن و سختی وحشتناکی که میکشن (که این رو بگم همینجا دم همشون گرم، کارشون خیلی درسته) خیلی ضعیفتر از چیزی هستند که فکر میکنید.
- همینطور میرید جلو، نماینده مجلس، رییس شعبه بانک، استاد دانشگاه و … رو میبینید، متوجه میشید در چه مسائل ساده و ابلهانهای گیر کردند! مسئلهای که از دید شخص بیرونی ساده است، مثل خرید خونه، ملک یا امنیت مالی، مثل داشتن یک زندگی زناشویی و ارتباطی سالم، مثل توان تجربه و بهره کافی از زندگی.
یا به طور مثال، یک نفر مثل آرنولد رو در نظر بگیرید، دیگه آدم میگه سالمتر و … از این آدم داریم؟ تا این که عکس غیر روتوشیش و بدون فیگورش توی ساحل میآد بیرون!
یک سری مثال بزنم
- مارادونا، دیگه کسی میتونست با استعدادتر از ایشون رو کسی تصور کنه؟ چه بلایی سرش اومد؟ چی شد این همه زندان، اعتیاد، مرگ و …
- رونالدوی برزیلی چی؟
- دارم از چیزهایی براتون مثال میزنم که کاملا قابل مشاهده است. یا
- رونی کولمن رو در نظر بگیرید، سلطان بلامنازع بدنسازی با 8 بار قهرمان پیدرپی.
- محمدعلی کلی چی؟ مایک تایسون چی؟
- توی حوزههای علمی، مثلا استفن هاوکینگ، انیشتین، تورینگ، پلانک
- فلاسفه بزرگ مثل نیچه، هگل، مارکس (هگل توی بستر مرگ میگفت: «فقط يك نفر سخنان مرا فهميد، ولي او هم نفهميد.» یا نیچه که خواهرش در اواخر عمر چه کارها که در حقش نکرد و کار به اونجا رسید که سفارشی با اسم نیچه یک کتاب برای هیتلر نوشت، مارکس تو اوجش برای یک روزنامه مقاله مینوشت و همون رو هم نصف کرد روزنامه، ۱۵ ماه آخر زندگیش رو با عفونت زندگی کرد و مرد)
- نقاشان بزرگ مثل گوگن، ونگوک، سزان، ونگوک که بعد از بستری شدن در تیمارستان، اونقدر به لحاظ روانی آسیبدیده بود که گوشش رو برید برای گفتگو با یک دختر! تا آخر عمر فقط یک نقاشی فروخت! یا گوگن که دیگه فکر کن چه وضعی بوده، ونگوک میره نجاتش میده از بیپولی
اینها فقط حوزههای علمی و ورزشی نیستند.
من به خاطر شغلم، با خیلی کارخونهدارها، ثروتمندان، مدیران عامل، وکلا، مدیران ارشد و اساتید زیاد دمخور میشم، نکته اینه که هر کدوم راز خودشون رو دارن و من حق ندارم توصیف کنم اشخاص رو. اما این رو بدونید، همشون به اندازه خودشون ضعیف هستند! ضعف یک چیز نسبی هست! احساس ضعف برای انجام کارهایی که میخواید انجام بدید.
من خیلی بزرگان رو که باهاشون سفر میرفتم (از اساتید بزرگ و کارخونهدارها و …) وقتی گاوی میدیدن توی دشت، بهم میگفتن خوش به حال این گاوها … دغدغه پاس کردن چک، حقوق، بیمه و مالیات ندارن.
دوباره اون دانشآموز کلاس اول ابتدایی رو در نظر بگیرید، که فکر میکنه با دبیرستان رفتن، خیلی مشکلاتش حل میشه و وقتی میآد با سالها تلاش و تحمل میرسه سال سوم دبیرستان، تازه دهها برابر مشکل براش ایجاد شده، اون وقت اگر کسی بهش بگه ببین … اون کلاس سومیه، دهها برابر تو مشکل و سختی داره و داره دست و پا میزنه توی زندگی، بهت میگه، نه تو میخوای من رو از درس خوندن باز داری.
موضوعی که میخوام اینجا تاکید کنم و حتی دو سه بار تکرارش کنم اینه:
باید یاد بگیریم، افزایش جایگاه، تحصیلات، پول و … مشکلات ما رو تبدیل میکنن و از طرفی هیچ چارهای برای بسیاری مشکلات ما ندارن. نه این که مشکلات ما رو زیاد میکنن. در واقع فقط یک آدم مرده یا مجنون هست که مشکلاتش زیاد نمیشه.
در واقع اون دانشآموز باید بدونه با تحصیلات، مشکلات زندگی حل نمیشه، بلکه جلوی بسیاری مشکلات روبرو حل میشه، با افزایش قدرت، مسئولیت زیادتر میشه، با افزایش فهم، مسائل قابل اکتشاف زیادتر میشه که از نظر خیلیها ساده است. شاید اینجا یک مثال ساده بزنم:
من خیلی کتابهای خوب رو دورهای، مثلا هر ۵ سال میخونم، حتی رمانهای خوب رو.
مثلا «جزء از کل» از «استیو تولتز» رو در نظر بگیرید. من خیلی وقت پیش میخوندمش، ولی اوایل امسال که میخوندمش، نمیتونستم ۴ صفحه بیشتر در روز بخونم، در صورتی که فکر کنم کلش رو دو روزه تموم کرده بودم. یا همین برادران کارامازوف، همین «زنانی که با گرگها میدوند» از «کلاریسا پینکولا اِستِس»، داشتن یا بودن «اریک فروم» یا کتاب «زندگی شجاعانه» برنه براون، کتاب «یا این یا آن» یا «ترس و لرز» کیرکگارد. حتی کتابهای کامو.
اینها رو من قبلها خونده بودم، ولی انقدر با اینها مشکل پیدا نکرده بودم.
این حرفها رو زدم تا بدونید حتی یک کتاب و محتوای واحد، میتونه در دورههای مختلف چقدر مشکلساز باشه، و اگر میثم ۱۵ سال پیش امروز من رو میدید که دارم تو این کتابها دستوپا میزنم، شاید مسخره میکرد که واقعا انقدر آیکیو پایین داری و ضعیفی که نمیتونی این کتابها رو فهم کنی؟
۲- ریتم مشابه یا تکرار؟
مارکتواین یک جمله خیلی باحالی داره (که البته بگم من این جملش رو تو کتاب چرخه بازار، از هوارد مارکس خوندم، البته آدمهای زیاد دیگهای کردیت این قصار رو دارن):
“History Doesn’t Repeat Itself, but It Often Rhymes” – Mark Twain.
تاریخ تکرار نمیشود، اما ریتم مشابهی مینوازد!
بخوام این جمله رو تفهیم کنم چند مثال بزنم
درسته دانشگاه رفتن شما، با دبیرستان رفتن شما یکی نیست، یعنی درسته دبیرستان رفتن شما تکرار نمیشه، اما ریتمش یکی هست! یعنی همیشه فکر میکنید یک اتفاق متفاوتی در آینده میافته که قبلا نیفتاده! درسته قبلا نیفتاده اما ریتمش و آهنگش یکی هست! همون حسرتها، همون امیدها، همون فرار رو به جلوها، همون اضطرابها و …
جالبه بهتون بگم این تردمیل فقط توی سراپایینی زندگی، یعنی وقتی ۵۰ سالتون شد متفاوت میشه!
چون دیگه سربالایی نیستید و زندگی سرپایینی هست و میفهمید وقت نگرانی و امید بیهوده به آینده نیست، هر کاری هست با تمام وجود انجام بدم و حالش رو ببرم، نگران الکی نباشم، به اندازه کافی این ریتمها برام تکرار شده.
این میشه که پنجاهساله به بالاها خوشحالتر از جوانها هستند (مقاله گاردین، یک کتاب هم براش هست به اسم منحنی شادی، چرا بعد از ۵۰ سالگی شادتر هستیم). یعنی تلاش برای زنده موندن بیشتری هم داره.
این انسانها دیگه در قله نیستند، بلکه دارن از قله میآن پایین! فهمیدن اون قله نبوده که بهشون حال میده. حرف «جیم کری» رو توی اپیزودهای قبل یادتونه: میگفت:
به نظرم هر کسی باید به همه آرزوهاش برسه و به هرچه رویاش هست برسه، تا بفهمه این چیزها جواب زندگیش نیست!
آلدن نولان (Alden Nowlan) شاعر کانادایی یک عبارت قشنگی داره
بچه روزی که بفهمد بزرگسالان کامل نیستند، بالغ میشود. روزی که آنها را ببخشد، بزرگسال میشود. و روزی که خودش را ببخشد فردی خردمند می شود.
۳- عدم تناسب رشد ذهن و چالشها
حالا اینهایی که گفتم فقط مربوط به شادی نیست، بلکه مربوط به علم هم میشه!
شما فکر کن انسان مگر چقدر به لحاظ تصمیمگیری رشد میکنه، اون وقت صدها برابر امتحانهای سختتری روبرو میشه. انگار یک بچه دبستانی معمولی، یهو مجبور بشه جهشی بخونه. بپره کلاس پنجم! هاج و واج میمونه اینا چین که میگن. و این رو به همه هشدار میدم از این دورهها توی زندگی پیش میآد. احساس حماقت تمام میکنید! (اشتباه بودن استفاده ۱۰ درصدی مغز انسان و فیلم Lucy 2014)
حالا شما محدودیتهای ذهنی انسان رو در نظر بگیرید. مثلا مقاله «عدد جادویی ۷ به علاوه و منفی دو» رو که «جورج میلر» استاد دانشگاه هاروارد توی سال ۱۹۵۶ چاپ کرده در نظر بگیرید. (لینک اصل مقاله رو اینجا گذاشتم)، داره در مورد این صحبت میکنه که ذهن انسان چقدر محدوده. یکم توضیح بدم چون توی دورههای هوشتجاری یا هوش مالی این رو اول از همه درس میدم.
حالا پیرامون این مقاله بحثهای زیادی هست، مثلا این که ظرفیت حافظه کوتاهمدت انسان ۴ هست، یا حافظه چانک (یا بسته محتوا) نگه میداره نه آیتم و از این دست موضوعات.
از همه اینها که بگذریم، به واسطه افزایش چالشها و مسئولیتهای روزمره، درگیریها، نهتنها مغز آدم رشد آنچنانی نمیکنه بلکه ضعیفتر هم میشه، حالا از اون سمت، چه اتفاقی داره روی مسائل میافته؟ دیگه پدر و مادر پیشبینی پذیر رو نداریم (با وجود همه چالشهایی که ممکنه با اونها داشته باشیم)، یعنی ارتباط با آدمهای مختلف که هر کدوم انرژی ذهنی خودش رو میخواد (زن، بچه، کارمند، مدیر، حملونقل، مدرسه، همسایه و …). دغدغه تولید مثل، ارتباط، مالی، معنا و هزارتا چیز دیگه، الان دیگه فشار و مصرف بسیار بیشتر از رشد ظرفیت رفته بالا.
یک نفر ناچاره همزمان در همه این حوزهها بجنگه و به خاطر ضعف ذاتی ذهن انسان، برای آماده نشدنش برای این زمان، برای نبودن راهنمای درست و حسابی برای این دوران و از همه مهمتر، نبودن مسیر سرگرم شدن و یادگرفتن مثل دورههای دبستان، دبیرستان، دانشگاه، گیج و ویج میزنن.
بگذارید این عبارت آخر رو بیشتر براتون باز کنم (که البته سعی میکنم یک اپیزود کامل در موردش حرف بزنیم).
شما وقتی میرسید ۷ سال، یک مسیر مشخص دارید، این درسها رو براتون طراحی کردن. تهش مدرسه و دانشگاه و رشته عوض میشه. دیگه بقیش طراحی و برنامهریزی شده.
حالا تموم میشه یک روزی، و شما وارد زندگی میشید. چه دورهای برای شما طراحی شده که اون تو مشغول باشید؟
کی مسئولیت یاد دادن و آموزش شما رو برداشته؟ همین میشه که خیلیها برای دچار این آزادی نشدن در یک سری مشاغل میمونن یا تا آخر عمر دوست دارن به تحصیل ادامه بدن! این میشه که من آدمهای بسیار موفق و بزرگی رو میبینم که به من میگن، میثم من تا همینجاش رو بلد بودم، الان چکار کنم؟
خواستم بگم، بزرگسالها در گیری چنان مسائل پیشپا افتادهای هستند که حتی فکرش رو هم نمیتونید بکنید! اونقدر رفتارهای احمقانه و گله وار ازشون سر میزنه حتی تحصیلکردهها، دانشمندان و …
یک عکس مشهوری هست از کنفرانس سولوی، مربوط به ۱۹۲۷. یک جورایی سنگینترین عکس هست به لحاظ وزنه علمی. برای این که بگم توش کیا بودن یک سری اسم میبرم.
A. Piccard, E. Schrödinger, W. Pauli, W. Heisenberg, R.H. Fowler H.A. Kramers, P.A.M. Dirac, N. Bohr; M. Planck, M. Skłodowska-Curie, A. Einstein
در جایگاهش فکر کن که ۱۷ تا از ۲۹ شرکتکننده این کنفرانس، جایزه نوبل بردن! البته کسایی بودن مثل کوری که دو تا نوبل بردن!
حالا دو سال پیش بود، یکی نوشته بودَ، کاش کشورها رو میدادن اینها اداره میکردن!
بحثی بین من و دوستان شکل گرفت. گفتم از این تعداد، ۹۰ درصدشون حتی خانواده خودشون رو هم نتونستن مدیریت کنن! یعنی از انیشتین که زنش رو پیچوند (میلوا ماریچ، ریاضیدان-فیزیکدان که بخش مهمی از نظریات انیشتین به کمک اون بود)، بعد بهش خیانت کرد و طلاقش داد. تا پلانک، کوری و بقیه.
شما بری زیر و روی همه این دانشمندا رو نگاه کنی، متوجه میشی که وقتی از حوزه اصلیشون خارج میشدن، گند و افتضاح بوده که میباریده.
چون اینجا نمیخوام خیلی باز کنم زندگیها رو، ادامه نمیدم، ولی بدونید اگر یک دانشمند سطح بالا، یک مدیر سطح بالا رو از نزدیک ببینید، متوجه میشید چقدر زندگی خارج از حوزه تخصصی داغونی دارن. یعنی شما کاری گاوس با لایبنیتز کرد، یا ادیسون با تسلا کرد یا فروید با رقبا کرد، همه اینها رو اگر استخراج کنید، اگر یک سر به داخل دانشگاهها و مدارس (در سطح اساتید و مدیران)، نگاه کنید، متوجه میشید که اون دانشمندان با پرستیژ بیرون در چه وضعی قرار دارن؟
حالا ایجاد فاصله بین خود واقعی و خودی که جامعه از اونها انتظار داره، چنان فشاری روی اساتید و اصطلاحا در قلهها میآره که خدا میدونه. همون هم باعث میشه حماقتها و ضعفهای بیشتری شکل بگیره، و اصطلاحا دست و پاشون شدیدا بسته میشه.
۴- بندباز
کتاب چنین گفت زرتشت، یک روایت داستانگونه از زرتشت رو بیان میکنه که تو ۳۰ سالگی سر به بیابون میگذاره. بعد از ده سال بر میگرده میان مردم تا کمکشون کنه. بعد از این که از کوه میآد پایین و تو راه با یک پیرمرد گفتگو میکنه، میرسه به شهر و متوجه میشه که مردم برای دیدن یک بندبازی دارن جمع میشن. رو به مردم میگه:
من به شمار ابرانسان را میآموزانم «انسان چیزی است که باید بر اون چیره شد، برای چیره شدن بر او چه کردهاید؟
بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی خندهآور یا چیزی مایه شرم دردناک؟ انسان در برابر ابرانسان همینگونه خواهد بود.
کدام است بزرگترین تجربهای که میتوانید کرد؟ آن تجربه ساعت خوارداشت بزرگ است. آن ساعت که از نیکبختی خویش به تهوع میآیید و از خرد و فضیلت خویش نیز.
کلی خلاصه تعریف میکنه و این وسط یکی تو جمع میگه «اون چیزی که در باره بندباز باید میشنیدیم رو شنیدیم، حال بگذار خودش رو ببینیم!» و همه مردم هم خندیدن بهش. حتی بندباز هم فکر کرده بود، زرتشت داره در مورد بندباز حرف میزنه!
زرتشت میگه: انسان بندی است که میان حیوان و ابرانسان بسته شده است. فرارفتنی است پرخطر، درراه بودنی پرخطر، واپس نگریستنی پرخطر، لرزدن و درنگیدنی پرخطر!
آنچه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت و هدف. آنچه در مورد انسان خوش است این است که او فراشدی است و فروشدی!
دوست دارم آن را که روانش در زخمپذیری نیز ژرف است و پیشامدی کوچک میتواند او را نابود کند! پس شادمانه پای بر پل میگذارد.
خلاصه این که بندباز میآد روی طناب و به خاطر یک سری اتفاقات، از اون بالا میافته روی زمین و خرد خاک شیر میشه، اما میافته جلوی زرتشت. با هم یک مکالمهای میکنن اما تهش مکالمه جالبه که بندباز میگه:
اگر حق با تو باشه، پس من با مردن، چیزی رو از دست نمیدم و تهش یک جانوری هستم که با کتک و غذا بهم رقص یاد دادن!
یه لحظه به حرف بندباز (که توی این اپیزود نماد انسان در قله هست) توجه کنید، میگه همونجور که حیوانات رو با چماق و غذا رام میکنن تا برقصه و دیگران رو سرگرم کنه، زندگی من هم اینجوری بوده! انگار من رو هم با کتک و ترس از یک طرف و لذات و غذا از طرف دیگه یادم دادن که بندبازی کنم.
زرتشت هم میگه:
نه هرگز، تو خطر را پیشه ساختی و درین چیزی نیست که سزاوار سرزنش باشد! حال از راه پیشهات فنا میشوی، پس تو را با دستهای خودم در گور خواهم کرد.
دقت کردید؟ بندبازی که مردم هر روز برای دیدنش میاومدن، حتی کسی رو نداشت که خاکش کنن!
حالا این که چجوری خاکش میکنه یک داستان بلند داره.
اما یک تکهای هم محمدرضا شعبانعلی به این روایت اضافه کرده که قشنگه (+) که مال خود محمدرضاست و نه کتاب:
مراقب باش که برای مردم، نه بند مهم است و نه بندباز؛
بلکه این هیجان بندبازی است که آنها را به بند خویش کشیده است.
سقوط تو از بند برایشان، همانقدر جذاب است که بندبازیات.
گامهای روی بند را نه به خاطر همهمهی تشویق آنها، که برای لذت خودت بردار تا وقتی پایین افتادی، لبخند همچنان بر لبانت باقی بماند.
حالا اینها رو گفتم که بدونید، بندباز یک نمونه از انسان در قلهاست، کسی که مهارت داره و از توجه مردم رو به خودش جلب کرده. این رو با ترکیب جسارت، شجاعت و مهارت انجام داده. مثل فلان دولتمرد، فلان بازیگر، فلان نوازنده مشهور و ….
اینها بندباز و در قله هستند و نه ابرانسان! در واقع ابرانسانی، یک حالت روحی و عرفانی هست که خود انسان بین این دو در حرکته.
نکته بزرگ تفاوت جایگاه بزرگی اون آدم و بزرگی درونی هست که رابطه مستقیمی لزوما نداره! یعنی برعکس اون چیزی که سعهی دارن بگن …. برعکس چیزی که سعی دارن انسان رو یک بازنده نشون بدن در صورت نرسیدن به یک موقعیت، و رسیدن به موقعیتها رو در تناسب مستقیمی به ….
پس میخوام بگم رسیدن به اونها کار سختی نیست امکان پذیره و بزرگ بودن درونی هم مهمه که مستقل از اون هست!
لطفی به او شده!
یه ویدیو رو ایمان فانی در مورد خشونت مجازی از «مدرسه زندگی» ترجمه کرده بود که خیلی قشنگ (+) میگفت:
مشکل همه اینه که فکر میکنیم اونی که در قله است،مثل کسی که در قلعههای سنگی بزرگ هست یا زره فولادی دارند، آسیبپذیر نیست و هر چقدر هم سنگ بهش پرت کنیم، آسیب نمیبینه. اما مشکل اینه که اون هم شدیدا آسیبپذیره! مثل بندباز «چنین گفت زرتشت هست»، حتی از شما آسیبپذیرتره و اگر بهش آسیب بزنید، ممکنه در خود فرو بریزه. وقتی بچه ۷ ساله باباش رو به خاطر بیپولی یا تاسی مسخره میکنه، ممکنه باعث بشه در خلوت خودش کلی گریه کنه، آسیب ببینه و تا روزها کاری نتونه بکنه.
مثلا فرض کن کودک ۸ سالهای یک بازیگر خانم بسیار مشهور رو مسخره میکنه، و تصورش اینه که مثل پرتاب سنگ به اون قلعه سنگی اتفاقی براش نمیافته، اما واقعیت اینه که باعث نابودی اون فرد هم میشه. حالا نکته اینه که توصیهای ندارم که اون آدمها رو خرد نکنید، چون ابزارهای شوآف کافی دارن.
اگر جستجو کنید، تعداد بسیار زیادی از آدمهای بزرگ، یا جرئت ورود نداشتن یا اگر داشتن، خارج شدن و اگر هم کسبوکاری روش راه افتاده، کلا دادن دست ادمین و خودشون صفحه رو نگاه نمیکنن! دلیل چیزی جز این نیست!
۵- چرا اینجوریه؟
اگر به ده سال اخیر زندگیتون نگاه کنید، متوجه میشید که با رشد شما، انتظارات هم افزایش پیدا میکنه! یعنی درسته یک جوان ۱۸ ساله نسبت به بچه ۸ ساله هوش، بدن و آزادی بیشتری داره، اما انتظاراتش چی؟ انتظارات دیگران چی؟ یعنی میتونه سبک زندگی بچه ۸ ساله رو در پیش بگیره؟ آیا باید همون مشکلات ۸ سالگی رو حل کنه یا مسائل و مشکلاتش دوبرابر تواناییش رشد کردن؟
ما معمولا با دلخوشی به آینده، مشکلمون رو حل میکنیم، یعنی وقتی بچهایم میگیم هر وقت بزرگ شدیم، هر وقت ازدواج کردیم، هر وقت بچهدار شدیم، هر وقت بزرگ شد، هر وقت ازدواج کرد و …
اما نکته اینه که چنین موضوع یک سراب بیش نیست.
انتظارها، ابهامها، سختیها، رنجها و … با رشدتون افزایش پیدا میکنن، اگر آدم رشد یافته، قوی یا بزرگی رو میبینید که من خلاصهاش میکنم در قله، که حالش خوبه، به این خاطر که به پذیرش و زندگی مسالمتآمیز با اینها رسیده، در آغوشش میگیره!
عبور از رنج پترسون
زندگی رنج کشیدن است، چون که فانی و آسیب پذیر هستیم، چون دیگران با بدجنسی، طمع و … باعث رنج ما میشن، و ما رو به پوچگرایی، مواد، خودآزاری، به گوشه رفتن میبرن، اینها رو ما به عنوان راه فرار و درمان استفاده میکنیم. من به مردم میگم یک راه نجات وجود داره و اون روبرو شدن با رنجه، و مسئولیتهایی رو به عهده بگیرید و سعی کنید دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنید. کاری رو پیدا کنین که انجام دادنش به قدری ارزشمند باشه که رنج کشیدن حتمی شما رو در زندگی توجیح کنه.
توی بلاگم پستی داشتم تحت عنوان «معنای زندگی، محیط امن و صندلی میخدار» داستان یک اقتصادد خوانده رو آوردم.
روزی یک اقتصادخوانده میرود در سواحل مکزیک و هم صحبت ماهیگیری میشود، ماهیگیر یک ماهی به اندازه مصرف روزانه میگیرد و خانه میبرد، دور هم با خانواده خوش میگذرونه، دور هم موسیقی مینوازن و تا دیروقت دور هم با شادی صحبت میکنن.
اقتصادخوانده میاد و میگه
* چرا بیشتر کار نمیکنی؟
– که چی بشه؟
* پول بیشتری در میآری.
– که چی بشه؟
* اونوقت میتونی کارت رو توسعه بدی، کشتی بخری و کلی ماهی بیشتر بگیری.
– که چی بشه؟
* اون وقت میتونی بعد ۱۵ سال با کلی پول بازنشست بشی!
– که چی بشه؟ (پانوشت ۱)
* اونوقت میتونی بری در ساحل خونهای داشته باشی، دور خانواده خوش بگذرونی و هر وقت بخوای بیدار بشی.
– مگه الان دارم چی کار میکنم
باگ این تفکر رو بیشتر نوشتم اونجا، اما خلاصش این میشه که
۱- دیگران بادمجون نیستند! شما به سادگی دارید زندگیتون رو میکنید، یک سری آدم طماع، زرنگ یا به قول امروزیها اقتصاد فهم، میان و هر چی وسایل و خونه اطراف شماست رو میخرن، باهاش خاک بازی میکنن و دیگه شما درآمدت اونقدر کم میشه که لباست رو نمیتونی بخری. همین بلا رو میتونید توی ارز کشورها، طلا و سایر کالاها ببینید، بدون این که درآمد زیاد شده باشه، درآمدها ۱ سوم میشه، به همین راحتی. یا ذر موراد بسیاری کشورهای دیگه یا افراد دیگه، به شما هجوم میآرن و نابودتون میکنن! (پانوشت ۲)
۲- خواب خواب میآره. تنبلی تنبلی و کار کار. این شمایید که باید سرنوشتتون رو در نظر بگیرید. یک نگاهی به وضعیت سرخپوستان آمریکایی، یا سوئدیها یا سایر کشورهایی که به رفاه مناسبی میرسن و بدون چالش زندگی میکنن کافیه تا ببینید چه بلایی سرتون میاد. چالش مناسب در زندگی، انسان رو سرحال میکنه. مثل فصلها تنوع میدن و ما را به کسی تبدیل میکنن که قبلا نبودیم. مهم نیست چی به دست آوردیم. اپیزود قبلی در این مورد بود.
(قطعه بالا از بلاگ میثم مدنی کپی شد).
مشکل اینه که شما تنها نیستید، حتی اگر به کوه بگذارید، حتی اگر ژآپن باشید و دارید نون و ماستتون رو میخورید، یک سری آدم میآن. حتی اگر سرخپوستهایی هستید که ۶ هزار کیلومتر با انسانهای خشن (انگلیس و ..) توی دورترین کوهها و صحراها زندگی میکنید یک سری نظامی میآن سراغتون، خودتون و بچهها رو میکشن!
۶- چه کنیم؟
Chuck Close نقاش بزرگ آمریکایی یک صحبت داره که البته قبلش حتی مارکتواین هم ورژن دیگش رو قبلا گفته، اما چاک خیلی قشنگترش رو گفته
Inspiration Is for Amateurs—The Rest of Us Just Show Up and Get To Work
الهامگرفتن برای تازهکارهاست! بقیه (یعنی حرفهایها) میرن سر کار و خودشون رو نشون میدن.
حرف اینه «راه در رو نیست» چه موفق بشی و بری روی قله، چه پناه ببری به یک غار دوردست! در هر صورت با رنج روبرو میشی، چه بهتر که درست باهاش روبرو بشی، چه بهتر که ازش گذر کنی!
چه بهتر که لذتهای زندگیت رو فدای این رنجها نکنی، این رنجها رو چند برابر نکنی و لذات رو کمتر
چه بهتر که نگران احمق و ضعیف به نظر رسیدن نباشی
چه بهتر که مواظبت کنی، راههای بزرگ بدون حماقت و پذیرش ضعف به ثمر نمیرسن. حتی شروع هم نمیشن.
چه بهتر که وقتی بزرگی رو میبینید، انسان در قلهای رو میبینید، کسی رو میبینید که برای زندگی بدون ضعف و حماقت تبلیغ میکنه، یکم آگاهانهتر مشاهده کنید.
چه بهتر که اعتماد به نفس کافی رو داشته باشیم که میتونیم هر کسی میخوایم باشیم. اون آدمها بزرگترین داراییشون شجاعت و حماقت بوده، نه استعدادهای ماورایی.
یعنی مواجهه با حماقت و پذیرش ضعف خودتون، جزو مهمترین مهارتهایی هست که باید داشته باشید. نترسید، ناراحت نباشید که احمق هستید، ذات انسان هست، اگر کسی مدعی شد که نیست، یک جایی داره دروغ میگه. با زیر فرش کردن گندکاریها، ضعفها و حماقتهاتون، با نگاه شرمگین به اونها، فقط سقوط میکنید به یک غار که چهار روز دیگه همون رو هم خرسها یا انسانهای بدتر از خرس بهتون حمله میکنن!
ترسها و ضعفهاتون رو یادداشت کنید، بدید براتون در بیارن، ضعفهای کلیدی و اولویتدار رو توسط دارو، تراپی، مربی، مدرس یا … حل کنید. من مشکلات زیادی دیدم که با یک داروی ساده، با یک تعلیم یک هفتهای ساده حل میشه و طرف میترسه از پذیرشش، چه برسه به درمانش.
یک فیلمی هست به نام Goal! The Dream Begins (2005) داستان یک پسر مستعده که میره توی سطح عالی انگلیس فوتبال بازی میکنه، اما آسم داشته، وقتی گند میزنه و مدیرش باهاش صحبت میکنه، میگه آسم دارم. اسپری خودم رو جا گذاشتم. مدیر میگه مگه پزشک شخصیت بهت نگفته چه دارویی استفاده کن که اسپری نخوای؟ اون هم میگه نه من پزشک عمومی میرفتم.
دقت کردید چی شد؟ یک نفر با استعداد که میتونه در نوع خودش بهترین باشه، به خاطر پنهان کردن آسمش، به خاطر انتظار بالاش از یک قهرمان فوتبال، داره کل مسیر زندگیش رو آسیب میزنه! در صورتی که با جستجوی مناسب میتونسته درمان کنه.
میخوام بگم، تا دلتون بخواد مراجع داشتم، فقط با حذف یک باور، با تغییر یک مسیر، با رفتن پیش پزشک، روانشناس، با گرفتن یک مربی تخصصی یا رفتن به کلاس مناسب، در جا مشکلش حل شده. البته خیلیها هم هستند که چند سال طول میکشه حل بشه مشکلشون.
اما مشکل همه اینه که فکر میکنن مرد که گریه نمیکنه! آدمهای بزرگ از آسمون میآن.
یاد یک تکه از فیلم braveHeart یا شجاع دل با بازی ملگیبسون افتادم (دقیقه ۱:۰۹)
ملگیبسون به عنوان قهرمان فیلم جلوی ارتش شروع به سخنوری میکنه
من ویلیام والاس هستم
یکی از سربازها میگه: دروغ میگی، ویلیام والاس قدش بیشتر از دو متره!
ویلیام میگه: بله شنیدم، صدتا صدتا آدم میکشه و اگر اینجا بود انگلیسیها رو با گلولههای آتشین چشماش نابود میکرد و از دهنش صاعقه بیرون میزد.
متوجه شدید؟
اونچه که ویلیام والاس رو ویلیام والاس کرد، زندگی شجاعانش بود. پذیرش ضعف، داشتن آزادی و دادن آزادی به دیگران بود.
اینها به چه درد انتخابهای زندگی میخوره؟
یکمش رو توی حماقت نمودار ایکیگای گفتم. خیلی چیزها که شغل ایدهآل شما هستند، نیاز به پذیرش ضعف، حتی در قله دارن. یعنی بپذیرید که غول داستان هم بشید، اتفاقی نمیافته! نیاز دارن که ضعفها و حماقتها رو با شجاعت بپذیرید و کمک بخواید. اجازه بدید دیگران کمکتون کنن، بگذارید درمان بشید، رها کنید.
از بزرگان انتظار زیاد نداشته باشید، فکر نکنید فلان استاد یا حتی همین میثم که داره این حرفها رو میزنه، در ضعفهای خودش غرقه.
خواستم بگم، وقتی از بیرون نگاه میکنی، میگی آخه تو چرا باید این درگیریها رو داشته باشی. اما بدونید این وضعیت همه کسایی هست که جرات میورزن. جرات ورزیدن، خواستن چیزی که دوستش داریم، ضعف و حماقت نهفته هست! هر کاری در این دنیا، غیر از کارهای حیاتی بدن (مثل آب خوردن و غذا خوردن حداقلی) احمقانه به نظر میرسه.
حالا ممکنه بعضیهاتون بپرسید چکار میکنی در این شرایط؟ میگم:
به جای این که سرمون رو تو برف کنیم، بدون نگرانی از ضعیف و احمق به نظر رسیدن رو شناختشون کار کنیم.
اولویتبندی کنیم که اول کدوم رو درست کنم
حتی ممکنه خیلی از چالشها و ضعفها رو تا آخر عمر تو اولویت نبینم که درست کنم.
بپذیرید هیچ کس نمیدونه داره چه کار میکنه! صرفا چسبیدن به کارشون، اونهایی که ماهرن، از این ترکیب ضعف، حماقت، چالش و … استفاده میکنن.
در انتها، از کتاب «یادداشتها» نوشته نویسنده محبوبم، آلبرکامو عبارت قصاری رو میآرم. دو بار تکرارش میکنم:
When a man has learned how to remain alone with his suffering, how to overcome his longing to flee, then he has little left to learn.
وقتی انسان آموخت که چگونه با رنجهایش تنها بماند،
و چگونه بر اشتیاقش به گریز (از آن) چیره شود،
آنوقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.
خلاصه:
سعی میکنم راهکارها رو اینجا خلاصه کنم:
- مراقبت بزرگترها رو کنیم، اونها آسیبپذیرن، اما اونقدری هم عاقل و قوی نیستند که بخواید زیاد بهشون تکیه کنید.
- شما میتونید هر کسی که دوست دارید بشید، به آرایش، خودنمایی و برندینگ حرفهایشون توجه نکنید، با جسارت کافی، جرات کافی، فداکاری کافی، زمان کافی میتونید در اون جهت حرکت کنید. (البته یکم استعداد مهمه ولی نه اونقدر که فکر میکنید)
- نگذارید اون آرایش و خودنمایی گروهی باعث بشه، گزینه بهتری نسبت به گروهی که پشتش رو دید بشه. یعنی مثلا فرض کن پدرتون وکیل هست و سختیهاش رو دیدید، و میگید این چه حماقت، سختی و استرس هست، برم مثلا بازیگر بشم که بدون مشکل هستند.
- حرفها رو زیاد جدی نگیرید! مگر این که حرفها حسابی باشن.
4 Responses
سلام.
چقدر این بحث عمیق و کاربردیه. چند بار خوندمش.
جنبههای متنوع و متفاوتی داره.
هر عنوانش، برای خودش یک اپیزود مستقل میطلبه 😉
خدا قوت و دم شما گرم.
سلامت باشی
ممنون
با سلام و احترام؛
بنده متن اپیزود 11 رو خواندم و مشتاقانه منتظر قسمت صوتی و قسمت های بعدی هستم، و سپاسگزارم از آقای مدنی و نیلاش و همهی کسانی که در تهیه این برنامه همکاری دارند، خدا خیرتون بده، مطالب بیان شده، بسیار آموزنده و مفید هست. حرف های زده میشه که باید کلی تجربه و هزینه کنی تا یاد بگیری، اما اینجا بهتون یاد می دن بدون اینکه خودتون تجربه کنید.
سلام
سپاس به خاطر بازخوردتون
تمام تلاشمون رو می کنیم کیفیت رو بالا نگه داریم