رادیو تصمیم

۶- حماقت نمودار ایکیگای! معنای زندگی، شغل دوست داشتنی و پردرآمد (فصل دوم: انتخاب رشته و مسیرشغلی)

الف) مقدمه: بگذارید اول یکم ایکیگای رو بررسی کنیم که البته چیز خوبی هم به نظر می‌رسه. ایکی، به معنای زندگی هست و کای (یا گای) به معنی نتیجه، میوه، ارزش، کاربرد. طبیعیه که ترکیبشون می‌شه یک چیزی تو مایه‌های «معنایی برای زندگی» یا «چیزی که ارزش زندگی کردن را می‌دهد» یا «دلیلی برای بودن»....
۷- نقش پول و کرکس در انتخاب رشته‌ و مسیر شغلی، رادیو تصمیم، پول درآوردن، زندگی، شانس

ایکیگای، معنای زندگی، اشتباه بودن ایکیگای، رادیوتصمیم

الف) مقدمه:

بگذارید اول یکم ایکیگای رو بررسی کنیم که البته چیز خوبی هم به نظر می‌رسه.

ایکی، به معنای زندگی هست و کای (یا گای) به معنی نتیجه، میوه، ارزش، کاربرد. طبیعیه که ترکیبشون می‌شه یک چیزی تو مایه‌های «معنایی برای زندگی» یا «چیزی که ارزش زندگی کردن را می‌دهد» یا «دلیلی برای بودن».

حالا روش کارهای زیادی شده،‌ مثلا تو فرهنگ اوکیناوا (مجمع‌الجزایز ژآپن) به عنوان «دلیلی برای برخواستن در صبح» یا «لذت بردن از رندگی» مطرح می‌شه.

تا اینجا که خیلی زیبا هست. حالا تو بحث معنای زندگی زیاد بهش می‌پردازیم. اما یک مدلی مطرح شده که خیلی هم وایرال شده این مدت. اینجوریه که یک نمودار ون می‌آد. خیلی خلاصه توضیحش می‌دم.

چهار تا حوزه وجود داره:

۱- چیزهایی که دوستشون دارید

۲- چیزهایی که دنیا نیاز داره

۳- چیزهایی که شما درش خوب هستید

۴- جیزهایی که امکانش هست ازش پول در بیارید.

مثلا شما ممکنه عاشق نگاه کردن به ستارگان باشید، اما کسی حاضر نباشه به شما بابتش به شما پول بده.

این نمودار اولین بار سال ۲۰۱۱ توسط آدنرس زوزوناگا (Andres Zuzunaga) مطرح شد و بعدا توی کتاب «اگر از چیزی نترسی چکار می‌کنی» منتشر شد.

یا چیزی هست شما خیلی درش خوب هستید، مثلا می‌تونید صدای پنگوئن رو خیلی زیبا از دهنتون در بیارید، اما لزوما نمی‌تونید ازش پول در بیارید. حالا همین موضوعات رو با هم در نظر بگیرید.

بعد از این که این حوزه‌ها تعیین شد،‌ دو به دو با هم ببینیم چی در می‌آد

۱- اشتراک چیزهایی که درش خوب هستید و می‌تونید ازش پول در بیارید، می‌شه حرفه شما.

۲- اشتراک چیزهایی که می‌تونید ازش پول در بیارید و دنیا نیاز داره، می‌تونه یک شغل برای شما باشه

اینجا فرق شغل و حرفه رو بگم، معمولا توی حرفه،  شما توانایی، مدرک و .. خاص دارید و شغل به چیزی می‌گن که صرفا ازش پول در می‌آرید.

۳- اشتراک چیزهایی که دوست دارید و چیزهایی که مهارت دارید، می‌شه علائق شما.

۴- اشتراک چیزهایی که دوست دارید و دنیا بهش نیاز داره، می‌تونه ماموریت یا رسالت شما بشه.

اون نمودار که خیلی داره دست به دست می‌چرخه، در مورد این صحبت می‌کنه که چیزی رو بردار که اشتراک این چهارتا باشه! در واقع ایکیگای اشتراک همه موارد بالا هست. یعنی شما باید برید دنبال چیزهایی که بتونه همزمان، نیاز دنیا رو برآورده کنه، درش خوب باشید، دوستش داشته باشید و بابتش پول خوبی بگیرید.

ب) مشکلم با ایکیگای

بله قبول دارم، یک رویای قشنگه، اما کلی باگ و مشکل داره. می‌خوام تو این اپیزود کمی در موردشون صحبت کنم.

اول: شما هیچ درک درستی از چهار وجهی که شما دنبال اشتراکشون هستید ندارید، طی تجربیات سخت می‌فهمید چه خبره!

دوم: معمولا چیزهای اشتراکی فوق‌العاده سطحی و زودگذر هستند

سوم: اضطراب،‌تنبلی و بی‌انگیزگی می‌آد سراغتون

چهارم: خر آسیاب می‌شید.

پنجم: ایکیگای واقعی در مورد خوشحالی و پول نیست.

اول: شما درک درستی از دنیای اطرافتون ندارید

اگر بالای ۳۵ هستید به دبیرستان فکر کنید و اگر دبیرستانی هستید از بزرگ‌ترهای بالای ۳۵ و ۴۰ بپرسید که کمی دنیا‌دیده‌ان، بپرسید تصورتون از نیازهای دنیا، توانایی‌هاتون، چیزهایی که واقعا دوست داشتید، جاهایی که پول درش نهفته است چقدر درست بود؟

نمی‌دونید‌ها

۱- شما نمی‌دونید در چی خوبید.

۲- شما نمی‌دونید چی رو دوست دارید!

۳- شما نمی‌دونید بابت چی پول می‌دن!

۴- شما نمی‌دونید دنیا چی نیاز داره!

دوست داشتن: حالتون از ریاضی به هم می‌خوره، می‌رید توی یک مهمونی و می‌بینید که یه بنده‌خدایی با فهمیدن ریاضی، رفته میلیاردها تومن پول درآورده. توی حوزه سینما پولی در نمی‌آد، اما ناگهان یکی دوستای نزدیک، وضعش خوب می‌شه و می‌گه بیا فلان فیلم مهم بازی کن و … فرض کنید یک معلم فوق‌العاده مهربون و ماهر دارید که لباس خوبی می‌پوشه، ماشین خوبی داره و ریاضی درس می‌ده! اون هم چه سبک درس دادنی، بهتون عشق می‌ورزه، کنارتون وای می‌سه تا ریاضی یاد بگیرید! مهارت شما از ۹۵ درصد آدم‌ها بهتر می‌شه!

یک چیزی جالب این وسط بگم: اگر با بسیاری روانشناس‌های بزرگ صحبت کنید، متوجه می‌شید خود اون فرد یا افراد خیلی نزدیکش دچار بیماری روانی یا مشکل حادی بوده، یا به هر دلیل دیگه‌ای جلسات روان‌درمانی زیادی رفته. بعد پیش خودش گفته، اهههه، یعنی با شنیدن حرف ملت، می‌شه انقدر پول درآورد؟ مهران مدیری تو  مرد هزار چهره، یک جا به طعنه گفت یعنی فیلم می‌بینی و پول می‌گیری؟

یا شما فرض کن، همین پادکست‌ها، یک دوره طولانی پادکست اومده بود اما کسی نمی‌رفت به سمتش، یهو یک سری پادکست‌ها حسابی گرفتن، بقیه با خودشون گفتن، ای بابا، از اینچا هم می‌شه پول درآورد؟ اون هم این اندازه؟ یوتیوب، بازی، ریاضی و … هم همینطور

کافیه فیلم‌هایی که تلویزیون پخش می‌شه، روی یک شغل تمرکز کنه، اون موقع است که می‌بینی یهو هزاران نفر به اون سمت رفتن. جالبه بهتون بگم، بر اساس سریال‌هایی که از تلویزیون پخش می‌شد، ملت اسم بچه‌هاشون رو هم بر اون اساس انتخاب می‌کردن! حالا اسم نمی‌برم که یک وقت بهتون برنخوره. ولی با احتمال بالایی اون دوره که به دنیا اومدید، اسمی که روتون هست رایج شده بوده!

شما وقتی بچه بودید، عاشق بستنی بودید، الان هم دوست دارید، اما آیا حاضرید همون اندازه گریه و خواستن رو برای بستنی داشته باشید؟ یادتونه چه چیزهایی رو درگیری داشتید؟ یا خیلی‌ها که هنوز ازدواج نکردن رو با کسایی که ازدواج کردن مقایسه کنید.

یک مثال ملموس دیگه بزنم، فرض کنید رفتید مسافرت، یک پارک بزرگ (مثلا برای من یک بار این موضوع در جنگل فندوقلو اردبیل شکل گرفت)، چنان دستشویی دارید که چیزی رو نمی‌بینید، الان مهم‌ترین چیزی که از دنیا می‌خواید چیه؟ آیا توان این رو دارید به چیزهایی مربوط به ده سال آینده فکر کنید؟ حتی به فردا؟

حالا چند وقت پیش داشتم صحبت‌های نصرالله رادش رو می‌شنیدم، می‌گفت من این همه داشتم خودم رو می‌کشتم تا یک دختری بیاد من رو ببینه و باهام حرف بزنه! حالا بعضی‌ها ممکنه انگ بزنن، ولی میلیون‌ها نفر مردن خیلی اوقات به خاطر کسب نظر موافق یک زن. شما بزرگ‌ترین عمارات ترکیه و هند رو ببینید متوجه می‌شید منظورم رو.

حرفم این نیست که این‌ها بدن، خوبن یا … مشکل اینه که این همه خودتون رو به سمتش می‌کشونید و می‌بینید چند روز دیگه هیچ ارزشی نداره. به قول خیام:

 این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف  —  می‌سازد و باز بر زمین میزندش

با این شعر کار داریم و یک اپیزود در موردش حرف می‌زنیم. خلاصه داستان اینه که داستان به این شفافی و سادگی نیست، یعنی اون خواسته‌های اصلی شما پشت ده‌ها خواسته به ظاهر منطقی دیگه قایم می‌شه و یک استاد ماهر می‌خواد این‌ها رو از ذهنتون به بیرون بکشه. همه مثل نصرالله رادش نتونستن اعماق وجودشون رو بکاون و با شجاعت بگن من این رو می‌خوام. شاید باورتون نشه، گاهی که کوچ بعضی مدیران می‌شم، چند ماه طول می‌کشه اون خواسته‌های واقعی که سرچشمه سایر خواسته‌ها هستند رو بیرون بکشم.

 

پارادوکسی داریم تحت عنوان پارادوکس پولانی، که البته ما بیشتر از اون برای بحث لزوم یادگیری ماشین در هوش مصنوعی صحبت می‌کنیم. این اقتصاددان، فیلسوف و شیمیدان حدود ۵۰ سال پیش پارادوکس جالبی رو مطرح کرد «ما بیشتر از آن چه می توانیم بر زبان آوریم، می دانیم»

مثالی که من همیشه می‌زنم اینه که شما نمی‌تونید به یک نفر بگید، وقتی دارید گام بر می‌دارید چه زاویه‌ای داره پاهاتون، چند نیوتون وارد می‌کنید. حالا این‌ها ساده ماجرا بودن، اما موضوعات عمیق‌تر و سطح بالاتری هم هست که می‌تونید اما نمی‌تونید اون‌ها رو درست بیان کنید، شاید کلام رو خیلی قوی کنید کمی در اون راستا حرکت کنید اما هیچ وقت نمی‌رسید.

حتی موضوع فراتر هم هست.

یک دوره‌ای همه بچه‌های رتبه برتر می‌رفتن مکانیک، یه دوره عمران، یه دوره برق، یه دوره کامپیوتر و یه دوره هم پزشکی. چطور می‌تونید این حرکت گله‌وار رو ببینید؟ بررسی کنید چند درصد رتبه‌های برتر می‌رن چه رشته‌ای. نکته اینه که رابطه جذابی داره این حرکت با میزان درآمد متوسط اون حوزه! حالا بری از همه هم بپرسی می‌گن ما اون رو دوست داریم. اما نمی‌تونن ته ذهنشون رو در بیارن که از یک حجمه زیادی از اخبار و اطلاعات در مورد بهتر شدن وضعیت یک رشته شنیدن. همین الان در مورد یوتیوب، گرافیک، دیجیتال مارکتینگ و از این دست وجود داره.

محیط و شما به شدت در حال تغییره.

در چه چیزهایی مهارت دارید؟ همین موضوع برای مهارت‌هایی که از نظر شما خیلی خفن هستید هم وجود داره. مثلا شما در کودکی تصورتون این بوده که دونده خوبی هستید، یا خواننده خوبی هستید، چرا؟ چون اطرافیان و به خصوص پدر و مادر این رو گفتن. حالا آیا بده این رو دنبال کنید؟ نه اصلاب بد نیست، اما مشکل کجاست؟ وقتی که به جای مناسب برای رها کردن برسه،‌اون موضوع رو مقدس بدونید و رهاش نکنید. مثلا تصورتون این باشه که من این موضوع رو دوست دارم و توش مهارت دارم. در صورتی که جفت گذاره‌هایی که به زبون آوردید غلطه! نه توی اون حوزه مهارت جدی داشتید (کسی روش نشده بزنه توی ذوقتون) نه دوستش دارید (چون تنها چیزی بوده که می‌تونستید توجه پدر و مادر یا اطرافتون رو به دست بیارید براتون جذاب شده!)

یک نکته مهم به خصوص این روزها اینه که اگر شما حوزه‌ای رو واقعا بخواهید یاد بگیرید، دیگه مثل قدیم نیست. همه دوره‌ها تو دسترس هستند، اساتید در تمام دنیا در دسترس شما هستند، کافیه بخواید، پول کافی خرج کنید و زمان بگذارید.

 

آدم‌های کمی هستند که موفقیت‌هاشون رو ناشی از شانس بدونن، بگن درآمد واقعیشون از کجاست یا واقعا عاشق چی هستند!

دوم: معمولا چیزهای اشتراکی فوق‌العاده سطحی و زودگذر هستند.

وقتی ترکیب‌هایی رو می‌خواید ایجاد کنید که فراتر از درک شماست، معمولا چیزهای خیلی ساده می‌آد توی ذهنتون. در حد بازی اسم‌فامیل. بگذارید یکم باز کنم موضوع رو.

اگر از شما (که آشپز خیلی حرفه‌ای/ماهری نیستید) بپرسم که یک غذا با گوشت بپز، سریع می‌تونی چند تا غذای خوب لیست کنی و یکی رو به بهترین نحو بپزی. اما اگر ازتون بخوام گوشت و بروکلی توش  باشه چی؟ اگر بگم گوشت، بروکلی و شکلات چی؟

اگر هم بتونید با زرنگی چیزی بسازید، همه ما می‌دونیم که یکپارچگی درستی نداره و در واقع این خوراکی‌ها رو با تف و چسب کنار هم نگه داشتید، نه این که یک غذای خوب و عمیق (به لحاظ ارتباط درست بین مواد) بسازید.

یه مثال دیگه: فرض کنید بگم یک شعر یا یک جمله زیبا با خانه بگید. احتمالا بتونید راحت انجام بدید. اما اگر سه تا کلمه خانه، مغازه و سیاره رو بهتون بدم، سطح جمله‌ای که می‌سازید، سال‌ها از چیزی که الان هستید عقب‌تره. یعنی ساده و کم‌معناست.

مشاغلی که سعی کنید همه چیزها رو داشته باشن،‌ خیلی سطحی، ابتدایی و زودگذر هستند.

سوم: اضطراب،‌تنبلی و بی‌انگیزگی می‌آد سراغتون

فاصله  بین مهارت و خواسته چقدر باشه؟ انگیزه نابود می‌شه،‌همت بلند شدن ندارید. در موردش زیاد حرف می‌زنیم، اما اگر یک جوون دبیرستانی توی ایران هستید و سودای ریاست‌جمهوری آمریکارو دارید و این باعث می‌شه صبح‌ها زود  پاشید حقوق آمریکا رو بخونید و فعالیت سیاسی کنید، من هم می‌پذیرم که برداشتن هدف با فاصله زیاد از چیزی که قابل دیدن هست مشکلی براتون به وجود نمی‌آره!

مثل این می‌مونه که من سعی دارم بدنم مثل فلان مدل تناسب اندام زیبا باشه، مثل فلان دانشمند هاروارد، مدرک معتبر و دانش آنچنانی داشته باشم، مثل ایلان ماسک پول در بیارم. موضوع اینه که تفکر همزمان به این‌ها شما رو از حرکت و توسعه دور می‌کنه. یک کمال‌گرایی احمقانه در شما ایجاد می‌کنه که فکرش رو هم نمی‌کنید چطور می‌تونه نابودتون کنه.

 

این فاصله‌های احمقانه،‌ کم کار کردن‌ها، بیش از حد طلب‌کردن‌ها،‌ اضطراب می‌آره، تنبلی می‌آره، بی‌انگیزگی می‌اره.

چهارم: خر آسیاب می‌شید.

شاید توی فیلم‌ها و کارتون‌ها دیده باشید،‌ آسیاب‌های قدیم،‌ برای این که مثلا از گندم آرد درست کنن،‌ یک سنگ بزرگی رو می‌بستن به یک الاغ یا گاو،‌ و مرتب اون رو دور اون سنگ می‌چرخوندن (تصویرش رو توی سایت گذاشتم).

خر آسیاب، ایکیگای، احمقانه بودن، رادیوتصمیم

این خر از صبح تا شب داره کار می‌کنه و حرکت می‌کنه،‌ اما تهش به جایی نمی‌رسه! ممکنه بگید، این که توی قسمت قبل خودت گفتی اشکالی نداره!

برعکس، این خر داره کار سطحی رو انجام می‌ده، به محض این که فشار بیاره کارها رو در درجات سنگین‌تر انجام بده، از این چرخ خارج می‌شه!

مشکل کجاست؟ شما تصورتون اینه که مثلا نقاشی دوست دارید، پول خوبی به دست می‌آد، توش ماهر هستید، دنیا به نقاشی‌های شما نیاز داره. همون چهارتا حوزه ایکیگای.

یه مدت کار می‌کنید، می‌فهمید نه، من فقط از بابا-مامانم بهتر بودم! پولی هم حالا حالا توش نیست، این همه نقاش خفن هم بیکارن، دنیا هم نه تنها به نقاشی‌های من نیاز نداره، بلکه هیچ ارزشی هم براش قائل نیست! اینجا چه اتفاقی می‌افته؟ چهارتا وجه یا خیلی اوقات دو وجه از کار می‌افته. ناامید شده، می‌رید دنبال یک ایکیگای دیگه. مثلا موسیقی، مثلا یوتیوب، مثلا درس یا هر حوزه دیگه.

مرتب یک کار ساده رو تکرار می‌کنید، هر روز بلند می‌شید،‌ یک مجموعه کار ثابت می‌کنید، تهش می‌فهمید ای بابا، دوباره که خونه اولم  هستم، حرکت روز گذشته من، اندوخته‌ای جز حس بد بودن،‌ ضعیف بودن، ناکافی بودن و   از این دست بهتون دست می‌ده! دلیل چیه؟ تجربه قبلی چیزی بهتون اضافه نکرده بود. یعنی نقاش هنرمندی نشده بودید.

اما اگر وقتی چیزی رو انتخاب می‌کنید، مثلا شروع به نقاشی می‌کنید، هزار طرح می‌کشید، طرح‌هاتون رو هر روز بهبود می‌دید، مربی می‌گیرید و … ته ماجرا ممکنه خوشتون نیاد دیگه اون حوزه رو ادامه بدید. اما دیگه شما از این به بعد یک نقاش حساب می‌شید! روز جدیدتون رو با نقاش بودن آغاز می‌کنید! نه نابود کننده دوره جوانی خود.

یه اصطلاحی رو توی مسابقات استعدادیابی آمریکایی شنیدم، که دقیقش یادم نیست، اما تو این مایه‌ها بود:

A king is ever is a king

یعنی یک پادشاه همیشه یک پادشاه می‌مونه!

این رو زمانی استفاده می‌کردن که یک نفر می‌تونست خوانندگی کنه، بعد از این که خوانندگی می‌کرد در لس‌آنجلس، دیگه می‌تونست خودش رو تا آخر عمر خواننده حساب کنه. پائولو کوئلیو هم تو خاطراتش همچین موضوعی رو داره. می‌گه من سال‌ها به خودم می‌گفتم نویسنده، اما هیچ کتابی ننوشته بودم، تا این که به خودم اومدم و فهمیدم باید اون چیزی که می‌خوام باشم رو واقعا به صورت عمیق باشم.

پنجم: ایکیگای واقعی در مورد خوشحالی و پول نیست.

نکته مهمی که دوست داشتم این آخر اشاره کنم اینه که ایکیگای در مورد خوشحالی و پول نیست، درست شنیدید، و این یه جورایی تحریف بزرگ اون نمودار رو نشون می‌ده.

ایکیگای روی پیدا کردن معنا و هدف زندگی روزمره است، بدون اینکه قیدها و محدودیت‌ها تحت تاثیرتون قرار بدن. در واقع شاید معنی واقعی معنا همین باشه، که به سادگی با یک تکون ساده اطراف و حال احوالتون،‌به هم نریزه، مثل یک قطب نما باشه که با طوفانی شدن هوا، با بدحالیتون، با شورش خدمه کشتی به هم نریزه! اگر بهم ریخت دیگه اون قطب‌نما قابل اتکا نیست. معنا هم یک جور قطب‌نما باشه بهتره.

در واقع خطر اصلیش رو گاهی با عنوان «خارجی‌سازی» مطرح می‌کنن. یعنی وابستگی به بیرون ذهن. خارج از اراده و کنترل. این کار مرتب باعث می‌شه جهت رو گم کنیم و سردرگم باقی بمونیم.

وقتی روی پول و شادی که مفاهیمی بیرون ذهنی هستند و به هزاران عامل هستند تکیه کنیم، مثل این می‌مونه که بخوایم یک کشتی با هزاران مسافر رو بر اساس این که کجا پول بیشتری می‌تونیم بگیریم یا کجا بیشتر بهمون حال می‌ده حرکت می‌دیم. خب این یعنی یک فردی با تکون دادن یک کیسه طلا، ما رو به یک سمت بکشونه، اون یکی با ترسوندن ما یا نشون دادن در باغ سبز ما رو به جهت دیگه متمایل کنه.

– نتیجه گیری

۱- هیچ ایرادی نداره اگر چنین چیزی رو با پیچیدگی خوب و مناسب پیدا کردید، بهتون تبریک می‌گم، اما بدونید از این خبرا نیست، قرار نیست چنین چیزی گیرتون بیاد. اصلا هم مشکلی نیست، دنیا با نواقصش قشنگه،‌ بازنده کسیه که حرکت نمی‌کنه.

به قول کلیم کاشانی:

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم — گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست —-  ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

تجربیات عمیق از نظر من، مهم‌ترین راه برای یافتن ایکیگای هست. با وجود این که زجرآور، سخت و احمقانه به نظر بیان. یعنی اگر هزار صفحه کتاب نوشتنید (برای نویسندگی)، ۲۰۰ تا کار زدید (نقاشی)، ۱۰۰ تا شهر رو گشتید (جهانگردی)، ۵۰ تا کتاب رو خوندید (برای علم)، برنامه ۱۰ هزار خط کدی نوشتید (برنامه‌نویسی) و همه این‌ها رو با کسب همزمان علم و دانش مربوطه انجام دادید، بردید. حتی اگر در آینده نزدیکش هم نرید.

اگر به این سمت رفتید، از نظر من، یک جای دنیا رو یک کوچولو مزه کردید، یکمی معنی زندگی رو فهمیدید.

۲- ممکنه به من بگید این رو فلان جای کتاب اشاره کرده،‌ اما من حرفم اینه که چنین دیاگرام و انتظاری شکل گرفته در ملت و باعث سردرگمی می‌شه.

ادامه این اپیزود رو در موضوع اثر مرکب خواهید شنید.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *