رادیو تصمیم

۵- انتخاب با احساس و توجیه با منطق (فصل دوم: انتخاب رشته و مسیرشغلی)

مقدمه: از این جهت دوست دارم شما هم با دو سبک یادگیری فضاهای جدید  آشنا بشید: ۱- روش  بالا به پایین ۲- روایت‌گری و پایین به بالا فرض کنید یک فردی رو که تهران زندگی نکرده رو می‌آریم تهران و قصد داریم بهش تهران رو بفهمونیم. این فهموندن، یعنی یک درک درستی از تهران براش...
۵- انتخاب با احساس و توجیه با منطق (فصل دوم: انتخاب رشته و مسیرشغلی)

مقدمه:

از این جهت دوست دارم شما هم با دو سبک یادگیری فضاهای جدید  آشنا بشید:

  • ۱- روش  بالا به پایین
  • ۲- روایت‌گری و پایین به بالا

فرض کنید یک فردی رو که تهران زندگی نکرده رو می‌آریم تهران و قصد داریم بهش تهران رو بفهمونیم. این فهموندن، یعنی یک درک درستی از تهران براش ایجاد بشه.

دو تا مسیر می‌تونه انتخاب بشه.

  • روش بالا به پایین، اینه که نقشه تهران رو می‌گذاره جلوش، مناطق شهرداری، نقاط مهم تهران، شهرداری‌ها و نحوه کنترلشون بر شهر و …
  • روش پایین به بالا: هر روز برش می‌داره می‌بره یک جایی توی تهران، یه روز پارک آب و آتش،‌ یه روز سرخه‌حصار، یه روز بازار، یه روز شوش و همینجوری می‌بردش توی جاهای مختلف و اجازه می‌ده توی هر کدوم زندگی کنه.

توی تمایز این دو روش یک سری چیزها بدیهی به نظر می‌رسه، این که روش دوم خیلی زمان‌برتره، خیلی ابهام و سوال بیشتری ایجاد می‌کنه،‌ اون پسرخاله نمی‌تونه بره با این تجربه‌ش مدرک بگیره یا ادعای آنچنانی در یادگیری کنه، خیلی روابط رو هنوز نفهمیده، اما یک چیزی رو بهتر می‌دونه، الان می‌تونه این تو زندگی کنه‌، بدون این که اون جزئیات رو بدونه

اما در روش اول، سریع‌تره، علمی‌تر به نظر می‌رسه، می‌تونه باهاش پز بده، اما باهاش نمی‌تونه توی اون فضا زندگی کنه. یاد نگرفته چجوری با آدم‌ها یا به نوعی اجزای اون شهر ارتباط برقرار کنه.

مثل این می‌مونه که من سال‌ها شما رو بفرستم گرامر یاد بگیری نتونی چهار تا جمله در واقعیت سر هم کنی، یا بفرستمت بین آدم‌های اون زبان و مجبورت کنم انگلیسی حرف زدن رو یاد بگیری، تهش دست و پا شکسته می‌تونی جمله سر هم کنی.

آیا می‌شه گفت کدوم بهتره؟ خیر. اما می‌تونی بگی کسی که قراره بره اونجا زندگی کنه،‌ بهتره گفتگو رو بلد باشه، کسی که می‌خواد آزمون بده یا براش خیلی مسیرهای خاصی متصوره بهتره اولی رو برداره. اگرچه خیلی‌هم علمی‌تر دیده می‌شه.

حالا چرا این‌ها رو داریم بیان می‌کنیم؟ نکته اینه که تمرکز این فصل از رادیو تصمیم، روی روش روایت‌گریه، شاید یکی دو قسمت این گرامر رو بیان کنیم (که این کار رو می‌کنیم براتون) اما لازمه بدونید که ما بیشتر دوست داریم روایت‌هایی داشته باشیم، موضوعاتی داشته باشیم که بهش فکر کنید، موضوعات مثل گفتگوهای ساده‌ای هست که ممکنه در روزمره براتون پیش بیاد، نسبتا ساده به نظر می‌رسن، اما از نظر من خیلی شدید مورد نیازه.

مشکل بزرگی که با خیلی آدم‌ها در انتخاب شغل دارم، مشکلی که با نحوه انتخاب رشته خیلی آدم‌ها دارم، اینه که با گرامر می‌خوان برن اون تو زندگی کنن.

مثلا یک خاطره واقعی دارم، توی یک دوره، برخی از اطرافیان من خیلی افسرده بودن که چرا رشته برق قبول نشدن، اعتقادشون این بود که رشته برق خیلی خوبه، اعتقادشون این بود که علاقه زیادی به این رشته دارن.

من با چند تا سوال معمولا این موضوع رو به چالش می‌کشیدم؛

اون رشته‌ای که دوستش داری، توی لیسانس یا ارشد چه درس‌هایی رو باید بخونی؟ به‌ چه حوزه‌هایی تقسیم می‌شه، نحوه زندگی آدم‌هایی که می‌خوان در اون حوزه کار کنن چجوریه؟ چه مشاغلی اون تو وجود داره؟ حس آدم‌هایی که اون تو دارن درس می‌خونن چیه؟ چه حسی بهشون دست می‌ده اگر بعد از کلی سختی بفهمن رشتشون بی‌ارزش شده؟

در واقع باید بتونید روایت‌های مختلفی بسازید. درسته خیلی چیپ، غیرعلمی و روایت‌گرانه به نظر می‌رسه، اما نکته اینه که مثل همون انگلیسی دست و پا شکسته که شما لازمش دارید تا کارتون راه بیفته، کافیه. هزاری هم گرامر بلد باشید و نتونید چهار تا کلام حرف بزنید، ارزشی براتون نداره، صرفا می‌تونید برید توی شهرها از آدم‌ها ایراد بگیرید. یعنی به جای کارکرد ارتباطی براتون کاربرد ضد ارتباطی ایجاد می‌کنه.

ویژگی جالب انسان اینه که اکثرا تصمیم‌هاش رو بر اساس روایت‌ها و احساسات می‌گیره. برای من خیلی پیش اومده که با طرف نشستیم چندین ساعت حرف زدیم، طرف به صورت منطقی کاملا قانع شده چکار باید بکنه، اما تهش می‌ره اون کاری رو می‌کنه که حسش بهش می‌گه.

بعضی‌ها این رو خیلی فراتر رفتن و مثل زیگ‌زیگلار می گه

People buy on emotion and justify on logic.

مردم با احساسشون خرید می‌کنند و با منطق توجیه می‌کنن

حالا من تا این شدت  رو دیگه قبول ندارم، اما احساس خوب، روایت خوب، فهمیدن قطعه‌قطعه موضوعات، آشنا بودن با موارد خیلی مهمه.

گیجی و تصمیم‌گیری غلط

این نکته رو بارها و بارها باهاش برخورد کردم. خیلی‌ها پیش من می‌آن و از ضعف در برخورد مناسب شون با افراد یا موقعیت‌ها صحبت می‌کنن و خیلی تراپیست‌ها بهشون ده‌تا برچسب می‌زنن. مثلا می‌رن توی یک محیطی و شخص مورد نظر ما، به خاطر تعلل در پاسخ، به حرف طرف مقابل توجه می‌کنه و مثلا روش نمی‌شه بهش بگه بیخیال من شو! یا جواب بله یا نه می‌ده.

دلیل این کار رو من می‌خوام خیلی ساده بیان کنم. چند تا مثال می‌زنم

۱- رفتید سر سفره، الان نمی‌دونید تشنه‌اید، گرسنه‌اید ، همه شروع به خوردن می‌کنن. از اون طرف مادر یا کسی که دوستش دارید، بهتون می‌گه چرا غذا نمی‌خوری؟ شما هم می‌خورید. بعدا که یادتون نیست چقدر سر سفره گیچ بودید، تحلیلتون این خواهد بود که من نتونستم تصمیم بگیرم. در صورتی که شما کم‌ریسک‌ترین پاسخ ممکن رو به محیط دادید.

۲- می‌رید سفر، یک شخصی می‌آد تا بهتون کمک کنه، شما هم می‌پذیرید که کمکتون کنه. در صورتی که بعدا در می‌آد طرف داشته شما رو به اصطلاح تیغ می زده. یعنی از طریق معرفی شما به تاکسی یا … تونسته پول زیادی بگیره. اینجا شما گیج بودید، نه این که بلد نبودید بزنید توی دهن یک کلاهبردار.

چجوری از این گیجی علیه شما و به نفع خودشون استفاده می‌کنن

مثل اینه که همه جا رو تاریک کنن و یک بخشی رو روشن کنن، اما اون روشنایی همون تله است. مثل تله موش یا تله‌ای که برای پرندگان می‌گذارند. حالا طعمه شما چیه؟ کم شدن ابهام

یک جمله‌ای هست از  برادران کارامازوف نوشته داستایافسکی، ازتون می‌خوام حفظش کنید، برای همین سه بار تکرارش می‌کنم. چون خیلی باهاش توی رادیو تصمیم کار داریم

اگر نمی‌توانی چیزی را تحمل کنی، آنگاه آزاد نیستی بلکه برده چیزی هستی که از تو محافظت می کند.

باز هم به جملات فکر کنیم.

بگذار براتون مثال بزنم، شما نمی‌تونی ابهام رو تحمل کنی، چکار می‌کنی؟ برده کسی می‌شی که اون ابهام رو براتون رفع می‌کنه! درسته؟ می‌شه همون مثالی که براتون زدم.

مثلا می‌ری فروشگاه، توی دلت تصمیم گرفتی که فلان موبایل برام خوبه، این ویژگی سخت‌افزاری رو داره، به لحاظ حسی این وضع رو داره و … وقتی وارد فروشگاه می‌شی، صدها طرح و نقش می‌بینی، فروشنده شروع می‌کنه روایت‌ها و داستان‌های مختلف رو برای شما مطرح کردن، یا ذهن خودتون این کار رو باهاتون می‌کنه، اگر فلانی از این خوشش نیاد چی (می‌فهمم خیلی احمقانه است این حرف. اما گاهی همین موضوع کوچیک که خارج محدوده شما، یک ترک در سد اطمینان شما ایجاد می‌کنه). بعد با خودتون شرایطی رو متصور می‌شید که گوشی کناری بهتره! حالا اصلا فراموش کردید که اون زمان، بودجه رو خیلی جدی در نظر گرفته بودید، اما یهو پیش خودتون می‌گید، چه اشکالی داره چند روز بی‌پول می‌مونم عوض گوشی که دوست دارم رو می‌خرم.

حالا این که دوربینش به درد نمی‌خوره اشکال نداره، اما عوض قیافه خوشکلی داره و به فلان لباسم که سالی دو بار می‌پوشم می‌اد.

این فرایند یک گیجی کامل برای شما ایجاد می‌کنه، یک فروشنده خوب، یا یک فروشگاه خوب، توی اون لحظه تاریک، روشنایی رو به شما نشون می‌ده، می‌گه بیا این رو بخر، تخفیف دادم، همه هم تعریف کردن، قسطی هم می‌دم.

اگر قبل از شکل گیری داستان می‌گفتم فروشنده است که جای شما تصمیم می‌گیره، شما می‌گفتید مگر ممکنه من خودم رو برده اون شخص بدونم؟ اما اون شما رو در مقابل گیجی محافظت کرد. ممکنه احساسات قوی درونیتون جایگاه فروشنده رو داشته باشه.

حالا ممکنه دیگران این گیچی درونی شما رو حس نکنن! حتی خودتون این گیجی درونی رو درست حس نکردید. اما بوده. و تمام مسیر منطقی شما نابود می‌شه.

برتراند راسل، می‌گه

گرفتاری دنیای ما اینه که: انسان نادان از کار خود مطمئن است و انسان دانا در شک و تردید

اما بیایم برچسب نزنیم و همه این‌ها رو درونی بیینیم، تصمیمات منطقی ما پر از شک و تردید هستند و تصمیمات احساسی ما با کور کردن منطق، قطعی.

یک جمله دیگه هم داره توی کتاب مُفَتِش اعظم که فوق‌العاده است.

In the end they will lay their freedom at our feet and say to us, Make us your slaves, but feed us.

آخرش می‌آن و آزادیشون رو به پای ما می‌ندازن و می‌گن ما رو برده خودمون کن، اما تغذیه کن ما رو

حالا ازتون می‌خوام یک مقدار به رفتارها و تصمیم‌های روزانه فکر کنید.

چرا این‌ها رو گفتم؟ چه ربطی به عنوان اپیزود داشت؟ 

ماجرا اینه که من قصد ندارم در انتخاب رشته و شغل، بالا به پایین نگاه کنم، بیام در مورد درآمد احتمالی، میزان مطالعه و … حرف بزنم. در مورد شاخه‌ها و روش‌های رسیدن به هر کدوم حرف بزنم.

حتی قصد ندارم جلوی گیج شدنتون رو بگیرم، یک جورایی این اپیزودها باعث گیجی بیشتر شما هم خواهد شد!

دوست دارم مثل واکسن که معمولا نسخه ضعیف شده اون ویروس رو بهتون می‌دن، نسخه ضعیف شده دونه دونه اون گیجی‌ها رو بدم، دوست دارم قبلش با اون گیجی مواجه شده باشید، خودتون تا حد ممکن مسیر مواجهه با اون گیجی رو در درون خودتون، بر اساس شرایط بسیار پیچیده خودتون پیدا کنید.

همونجوری که واکسن، کمک می‌کنه بدن فرصت کافی رو داشته باشه، راه مقابله با اون ویروس رو پیدا کنه، وآمادگیش رو در درون خودش بسازه.

همین می‌شه که اگر صد نفر با کتاب‌های داستان، تغییر کنن، یک نفر هم با کتاب‌های غیررمان (علمی) تغییر نمی‌کنن. البته من شخصا اولی رو خیلی پایدار نمی‌دونم، اما اگر به تعداد کافی و استفاده درست از منابع درست باشه، یک اتفاق خوبی می‌افته.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *