این اپیزود به اپیزود «انسانهای در قله ضعیفتر و احمقتر از اون چیزی هستند که فکر میکنید» و «۱۶- از طرفِ اون ۹۵ درصدِ بازندهها!» مربوطه شاید اگر یک بار اون رو بشنوید قبلش بهتر باشه.
البته این اپیزود قبل از اون رخدادها است. مربوط به شکل گیری اون قهرمان هست و نه پس از رسیدن به قهرمانی.
ازتون میخوام این اپیزود رو چند بار گوش کنید، موضوع درسته یکم ممکنه طولانی بشه اما خیلی خیلی مهم و عمیقه، صبور باشید…
یک استانداردهایی در جامعه شکل میگیره که مثل «تخت پروکروستِس» (The Bed of Procrustes) هستند، موضوع این تخت توی کتاب «تخت پروکروستس» نوشته «نسیم نیکولاس طالب» خیلی خوب بررسی شده، البته در حوزههای دیگه.
در اساطیر یونان باستان، شخصی بوده به نام پروکروستِس، هر مسافری که میخواست وارد آتن بشه رو روی یک تختی میخوابوند. اگر مسافر کوتاهتر بود، اون رو اونقدر میکشید تا دراز بشه و اگر هم بلندتر بود، پاها و دستهایش رو قطع میکرد! از نظر پروکروستس تنها اشخاصی درست و کامل بودند که به اندازه تخت او بودند!
از طرف دیگه، حتما توی گفتگوهای پدر و مادرها یا جامعه زیاد شنیدید، که میگن، فلانی دماغش رو نمیتونست بکشه بالا، ببین به کجا رسیده! یا مثلا میگن فلانی تا دیروز نون خشک هم گیرش نمیاومد، اما امروز ببین چی شده؟
توی این اپیزود، میخوایم در مورد این دو موضوع حرف بزنیم و بگیم چقدر موضوع مهمی این تو داره تحمیل میشه به ما.
۱- آبکش برای تهوع
داستان چند نفر رو تعریف میکنم براتون، با توجه به استانداردهای ذهنیتون اینآدمها چه جایگاهی توی زندگی و دنیا دارن؟
– نفر اول:
او توی صحبت انقدر هیجانی صحبت میکرد که وقتی بستنی میخورد، بستنیها آب میشدن و از لب پایینش چکه میکرد.
– نفر دوم
همسر او، بیماری گرفته بود حالت تهوع شدید داشت، حتی نمیتوانست تا دستشویی برود، بنابراین از همسرش خواست تا از آشپزخانه ظرفی برای او بیاورد، همسرش رفت و بعد از کلی سر و صدا، یک آبکش برایم آورد! به او گفت که به نظرت این ظرف برای کاری که میخواهم مناسب هست، همسرش هم با دستپاچگی گفت نه، دوباره رفت آشپزخانه و دوباره بعد از کلی سر و صدا، با یک سینی برگشت که بگذارد زیر آبکش!
نفر اول: ایلان ماسک، از کتاب «ایلان ماسک، تسلا، اسپیسایکس و فتح آیندهای رویایی» اثر «اشلی ونس»
نفر دوم: وارن بافت: از کتاب «گلوله برفی» نوشته آلیس شرودر
من عمدا مثال نمیزنم دیگه، احتمالا خودتون زیاد شنیدید، من خواستم بگم دو نفر از موفقترین آدمهای کره زمین در غرب، با اون دیسیپلینهاشون، این موضوع رو دارن! و نکته اینه که این موضوعات طبیعیه، اما مشکلات زیادی وجود خواهد داشت.
اینها رو گاهی به این عنوان مطرح میکنن که امید داشته باشید و هر کسی ممکنه قهرمان بشه، اما موضوع این نیست! موضوع فراتر از امیدواریه! موضوع مبارزه هر روزه است! در واقع شما هر چقدر هم آدم بزرگی باشید، هر روز اشتباه میکنید، هر روز سوتی میدید، هر روز مشکل براتون ایجاد میشه. حالا اگر شما کارهای بزرگتر و مهمتری انجام بدید، تمرکزتون روی خیلی کارها کمتر میشه و از دید جامعه حواسپرت میشید، حتی توی کار خودتون گند میزنید و به محض این که گند بزنید، دیگه فقط بابا و مامان نیستند که بهتون غر بزنن، کل جامعه علیهتون مینویسن!
در واقع شما گناهی ندارید، عدم تمرکز، فشار زیاد، کارهای زیاد، ریسکهای زیادی که بر میدارید، مشکل ایجاد میکنه، اما مهم اینه که در مقابل اون گندها، خودتون چکار میکنید و در مقابل واکنش جامعه چکار میکنید و خود شما به عنوان جزئی از جامعه نگاهتون به این اتفاقات در دیگران چیه؟
۲- هاکی روی یخ در کانادا
قطعاتی رو از کتاب «تافتههای جدابافته» یا «استثنائیها» از ملکومگلدول میخونم:
هاکی در کانادا براساس نخبهساالری است. هزاران پسر کانادایی این ورزش را از سطح »مبتدی« شروع میکنند؛ حتی قبل از رفتن به مهدکودک. از آن زمان به بعد، برای هر گروه سنی یک لیگ وجود دارد و در سطوح مختلف این
لیگها، بازیکنان را منتقل، دستهبندی و ارزیابی میکنند؛یک روانشناس کانادایی به نام راجر بارنسلِی برای اولین بار نگاهها را به سوی پدیده «سنِ نسبی» جلب کرد. او متوجه شد تمامی تیم ملی هاکی کانادا، تو سه ماه اول سال به دنیا اومدن! بعد مشکوک شد، حتی رفت لیگهای استانی رو بررسی کرد و دوباره مشاهده کرد، همه در ماههای اول سال (میلادی) به دنیا اومدن!
توضیح این پدیده خیلی ساده است. نه به طالعبینی ربط دارد و نه چیز جاودیی در سه ماه اول سال وجود دارد. صرفاً دلیلش این است که در کانادا محدودیت سن واجد شرایط برای هاکی 1 ژانویه است. بنابراین، پسری که در 2 ژانویه دهساله میشود، میتواند در کنار کسی بازی کند که تا آخر سال ده ساله نمیشود. همچنین در این سن، پیش از نوجوانی، فاصله دوازده ماهه سنی باعث تفاوتی فاحش در بلوغ فیزیکی خواهد شد
این برتری نسبی، کمک میکنه جایگاه بهتری پیدا کنه، توی تیم بهتری بره، بازیهای بیشتری کنه، بیشتر دریافتی باشه و مربی بهتری داشته باشه، تشویق بیشتر و همینجوری چرخه ادامه پیدا میکنه
حالا توی یک اپیزود به اسم «ماهی بزرگ تو تنگ کوچیک یا ماهی کوچک توی تنگ بزرگ» در این مورد حرف خواهید زد.
میخواستم بگم، وقتی حواسمون نباشه، به خاطر یک اشتباه، یک ضعف کوچیک یا یک اعتماد به نفس کمتر تا آخر عمر یک جور دیگه زندگی میکنیم! این خیلی خیلی خطرناکه. جالبه که مثل مثال تیم هاکی، خیلی اینها به چیزهایی مثل سال تولد، ژنتیک یا از این دست مربوطه.
۳- جوراب سفید
جالبه، الان مرجعش یادم نیست، ولی جایی می خوندم وضعیت اقتصادی در زمانی که فارغ التحصیل می شی، تا بیست سال وضعیت زندگیت رو تعیین می کنه، چون وقتی وضع اقتصادی خوبه، بالاخره جایی استخدام میشی، با وجود ضعف، و مرتب شغلت رو عوض میکنی تا به شغل مورد علاقه، درآمد زا و با مهارت و استعدادی بیشتری برسی، اما فرض کن وضع اقتصادی بد باشه، چیزهایی رو ازت میخوان که اصلا خوابش رو نمیبینی
چنان چیزهایی رو بعضیها در زمان استخدام میخوان که اگر پیامبر و تمام اندیشمندان جهان رو ترکیب کنیم بهش نمیرسیم! اما نکته آزار و اذیت هست.
یادم هست زمانی که میخواستم از هیئت علمی انصراف بدم، دودل بودم، میگفتم نکنه من برم بیرون و اینجا کسی نیاد که به بچهها کمک کنه. شانسی که آوردم توی مصاحبه هیئتعلمیهای جدید قرار گرفتم، و دیدم وای چه آدمهای بزرگی، با چه رزومههای عجیبی اومدن و حاضرن این جایگاه رو بگیرن؟ اما میدونید چی میشه، خیلی از همون آدمها هم استخدام نمیشدن! چون فرایند استخدام اونقدر سخت بود که ….
توی کتاب «روانشناسی پول» از «مورگان هاوزل» که به نظرم یک کتاب عمومی خوب در مورد پول هست، یک بخشی داره و توضیح میده که تفاوت رفتاری خیلی از ما ناشی از اینه که نسلها درک متفاوتی از پول دارن. مثلا یک نسل از آمریکاییها با تورمهای بسیار پایین و رشد بورسی بسیار پایین زندگی کردن، اما نسلهای جدید با چی روبرو هستند؟ تورم بسیار بالا و تغییرات بنیادی در اقتصاد. معلومه نگاه اینها به پول متفاوته و باید هم اینجور باشه.
حتی تغییرات در مشاغل، رشتهها، اقتصاد، سیاست و … هم بسیار بسیار کم بود. اما امروز چطوریه؟
حالا نسلی که هر روز داغون شده و آرزوهاش پودر شده، چه بلایی سرش میآد؟ بگذارید یک قطعه از «جزء از کل» اثر «استیو تولتز» (از نشر آتیسا رو براتون میخونم اگرچه نشر چشمش معروفتره، اما این ترجمه شاعرانهتره و بیشتر دوستش دارم) براتون بخونم:
شب که میشد، پدرم درسهای روز را با قصههای من درآوردی پیش از خواب به آخر میرسید
لعنتی یک این قصه ها همیشه تلخ و نکبت بار بودند
و هر کدام یک قهرمان داشتند که بدلی درباره نمونه اش این بود که روزی روزگاری پسر کوچکی به نام کسپر (اسم پسر قصه ماست که داره این متن رو تعریف میکنه) زندگی می کرد.
رفقای کسپر بچه چاقالویی که توی محله شان زندگی می کرد نظر مشابهی داشتند و از او بیزار بودند.
کسپر دلش می خواست با بچه ها رفیق باشد برای همین او هم از بچه چاقالو متنفر شد.
بعد یک روز صبح که از خواب بیدار شد دید مغزش دارد می گندد تا اینکه مغزش پایین افتاد و با درد و ترشحاتی از تنش دفع شد.
کسپر بیچاره واقعاً که حال و روز سختی داشت. در طول آن قصه های قبل از خواب تیر می خورد، کتک میخورد، چوب و چماق نوش جان می کرد،
توی دریاهای جوشان فرو میرفت، روی زمین و خرده شیشه ها کشیده میشد ناخن هایش تکه تکه میشد، اعضای بدنش لقمه چرب آدم خوارها می شد،
غیبش میزد، ورم میکرد، آب میرفت، دردهای جسمی شدید او را از پا می انداختند و شنوایی اش را از دست می داد.
نتیجه اخلاقی داستان همیشه یکسان بود. نتیجه این بود که اگر همرنگ جماعت شوی و از خودت فکر و نظری نداشته باشی، مرگ ناگهانی و وحشتناکی
سراغت می آید. (البته این اپیزود سعی داره همین پیام رو بده ولی با روشی معکوس)
تا مدتها وحشت داشتم از اینکه حرف کسی را، ولو درباره اینکه ساعت چند است، قبول کنم. کسپر هرگز توی هیچ کاری که به چشم بیاید موفق نمیشد.
البته گاه و بیگاه توی کشمکش های ناچیز پاداشی می گرفت دو سکه طلا، یک بوس، تأیید پدرش
اما هیچ وقت حتی یک بار هم توی یک جنگ پیروز نشد.
حالا میفهمم دلیلش این بود که فلسفه پدرم برای خودش پیروزی های شخصی انگشت شماری در زندگی داشت نه عشق نه آرامش نه موفقیت نه خوشبختی
ذهن پدرم نمی توانست آرامش پایدار یا پیروزی معنادار را تصور کند؛ این مفاهیم در دامنه تجربه های او نمی گنجید برای همین بود که کسپر از همان اول به هلاکت محکوم بود.
این بیچاره مفلوک یک بار هم اقبال نداشت.
حالا با این روش افتضاح، پدر سعی داشت یک چیزی رو به بچه آموزش بده
وقتی روی نیمکت نشستیم پدر گفت: بین کسپر ، حالا دیگر وقتش رسیده بدانی چه شد که اجدادت به بدبختی افتادند، آن وقت میتوانی بفهمی در قبال شکستهای دودمانت چه کرده ای
با آنها کنار آمده ای یا در جهت مخالف اشتباهاتشان شنا کرده ای نه اینکه در جهت عکس تن به حماقت های بزرگ خودت بدهی؟
ما همگی با غش و ضعف از قبرهای پدربزرگهایمان دور میشویم نفسهای گزنده آخرشان بیخ گوشمان صدا می کند و طعم ظلم و جوری که علیه خود روا داشته اند
توی دهانمان به تلخی میزند، این همان شرم زندگیهای ناکاممانده آنهاست، چیزی که میبینی تلنبار شدن یکنواخت حسرتها، شکستها و شرم ما و زندگیهای ناکاممانده ماست
که راه فهم آنها را نشان میدهداگر سرنوشت جرقهای میزد و زندگی پر زرق و برقی جلوی پایمان میگذاشت و ما را با نیروی حیاتبخشی از این پیروزی بزرگ به آن دیگری میکشاند ، هرگز آنها را نمیفهمیدیم، هرگز.
چرا این حرفها رو زدم و ربطش چیه؟ خیلیها یادشون نمیآد، اما خیلی از پدر و مادرها، حتی نمیگذاشتن بچشون تو خیابون آستین کوتاه یا جوراب سفید بپوشه، تا نکنه کارگزینی اون شرکتی که در آینده که میخواد بیاد در مورد شما توی محل جستجو کنه، برای شما گزارش بدی رد کنه! یک لحظه فکرش رو بکنید؟ الان حتی طرف از شرکت اخراج میشه، شرکت بعدی نمیپرسه چرا؟ مشکلت چی بوده؟ اگر گیر باشه سریع استخدامش میکنه!
خیلی نگاهها توسط خیلی از آدمهای بزرگ، دانشمند و عزیز، از جنس همون پدر و مادره است که نمیگذاشتن جوراب سفید بپوشی! یعنی ذهن اونها اینجوری سیمکشی شده! حالا وقتی اعتراض میکنی به سبک حرفهاشون، میگن این آدم کتاب نوشته، دانشمنده و … اما نمیدونن این سطح از کمال، این سطح از بینقصی مورد انتظار، به معنی کشتن روح و انرژی طرفه و هیچ سودی هم برای طرف نداره!
۴- مسئولین فلان هستند
یک موضوعی که من خیلی تلاش میکنم در صحبتهام حتی بین دوستام رعایت کنم، اینه که از عباراتی مثل «مسئولین فلانند» استفاده نکنم! یعنی به نظرم بزرگترین ظلم به جامعه، همین سبک جملات هست! حالا خیلیها این رو طرفداری از حکومت برداشت میکنن، اما نکته اینه من این رو برای آمریکا، کانادا یا هر کشور دیگهای هم استفاده میکنم!
در واقع، وقتی به صورت عام کلمه مسئولین رو به کار میگیریم، ترس از مسئولیت به دست گرفتن و تمرین کردنش رو از خودمون میگیریم و اینجوری فقط کسایی میآن مدیریت رو به دست میگیرن که این ترس رو ندارن، نه کسایی که واقعا لایقش هستند!
در واقع شما اگر مسئول بشید دونه دونه کارهایی که میکنید میره زیر ذرهبین، حتی توسط سایر مسئولین! و اگر شما پوست قوی برای خودتون نساخته باشید، با اولین اشتباهاتی که عمومی میشه، از پا در میآید و اونقدر محتاط میشید که مثل خیلی مدیران دیگه به زامبی تبدیل میشید، کسایی که برای اشتباه نکردن زندگی میکنن، نه برای درست زندگی کردن.
یک دورهای که بازار کار میکردم عبارتی رو زیاد میشنیدم که اولاش فحش میدادم، اخه این چه مثلی هست: «بازاری که زندان نرفته، هنوز بزرگ نشده!» اون زمان نمیفهمیدم چرا؟ آخه یعنی چی؟
تا این که توی دورهای یک سری شکایت از شرکت ما شد، تا اون زمان انرژی بسیار بسیار بالایی میگذاشتم که این اتفاق نیفته و نکنه در مورد من فلان حرف بد رو بزنن! اما واقعیت اینه که این موضوع خودش یک زندان بزرگ شده بود برای من، خیلی کارهای درست رو نمیکردم، خیلی آدمها رو باید زود اخراج میکردم! خیلی آدمها رو باید شدید توبیخ میکردم! اما با ظاهری زیبا و انساندوستانه این ترس خودم رو قاییم کرده بودم، و اینجوری شد که بهتریننیروهایی که داشتم رو از دست دادم.
اینجا رو کار داریم باهاش تا همین حد کافیه.
۵- شکنجه فرشتگان
بگذارید قطعاتی از کتاب «خطابه» ارسطو رو براتون بخونم، فوقالعاده است این کتاب.
مردم هنگامی ستم میکنند که گمان میکنند ارتکاب آن امکانپذیر است و خد آنها امکان ارتکاب آن را درند
تصور کنند اگر این ستم را انجام دهند به عنوان ستمکار شناخته نخواهند شد.
یا اگر شناخته شوند، کیفر نخواهند دید
اگر اگر کیفر ببینند، زیان آن کمتر از سود آن خواهد بود.
مردم در برابر بیماریهایی که نادر هستند، محافظت نمیکنند (مثلا چند تای ما برای مالاریا کاری میکنیم؟)
همچنین کسانی که هیچ دشمنی ندارند یا به عکس دشمنان بسیار دارند، تصور میکنند از توجه مردم در امانند.
حال در مورد کسانی صحبت کنیم که به آنها ستم میشود.
آنها به کسانی ستم میکنند که چیزی دارند که خود ندارند (حسادت)
به کسانی ستم میکنند که دورند و به کسانی که خیلی نزدیکند. (آزمایش میلگرام)
به کسانی که بدگمان نیستند و و از خود حفاظت نمیکنند بلکه اعتماد میکنند (خیلیها مینالن از این موضع چون اینجوری فکر نمیکنند)
به کسانی که تنبل هستند، چرا که تعقیب قضایی جد و جهد میخواهد که آنها ندارند (آدم ضعیف میمیره)
به کسانی ستم میشود که محجوب هستند،زیرا آدمها ی محجوب اهل منازعه در راه منافع خود نیستند (توهم ما که فکر میکنیم اگر آسه بریم …)
به کسانی که متهم بودهاند یا به آسانی میتوان آنها رو متهم کرد (۱۲ مرد خشمگین، مسئولین)
به دوستان و دشمنان ستم میکنند، به این خاطر که ستم به دوستان آسان است و ستم به دشمنان لذت دارد.
به کسانی ستم میکنند که فلاکتشان برای دوستان ستمگران لذت بخش است.
به کسانی که به دست آوردن گذشت آنها امکانپذیر است.
ضربالمثلی هست که میگه:
شر فقط منتظر یک بهانه است
مشکل اینه که بهت ستم می کنن و تو خودت رو مستحق این ستم می دونی و شاید نسبت به دیگران یا دیگران نسبت به تو احساس کنن می تونن ستم کنن.
یعنی اون حفره، اون ضعف، اون مشکلی که در خودت پیدا میکنی و یا پیدا میکنند، باعث میشه، بهت ستم بشه، و تو ناخواسته همین کار رو هم با دیگران میکنی! فکر نکن با ضعف یا بهبود و پوشوندن ضعفها یک روزی مشکلت میشه، شاید باید مرتب توی تختهای پروکرستوس، دست و پاهات رو قطع کنی، خرد بشی و بمیری تا یک روز با جامعه فیت بشی!
یک نکتهای بگم همینجا، این کتاب مال ۳۵۰ سال قبل از میلاده، حدود ۲۴۰۰ سال پیش، و آدم فکر میکنه نه اونقدرها هم که میگه دنیا سخت نیست! بگذارید دو تا آزمایش روز بگم براتون.
آزمایش اول: ریتم
در سال ۱۹۷۴، مارینا آبراموویچ یک اجرای هنری به مفهوم مدرن داشت: او اعلام کرده بود که در طی اجرای ۶ ساعته، مانند یک شیء بی حرکت و بدون هر گونه واکنش خواهد بود. در این مدت شرکت کنندگان اجازه داشتند هر کاری می خواهند با او بکنند و حتی از ۷۲ وسیله ای که آبراموویچ روی میز استودیو گذاشته بود هم استفاده نمایند.این اجرا «ریتم ِ صفر» نام داشت.
روی میز هم ادوات لذت مانند پر، دستمالهای ابریشمی، گل، آب و … بود و هم ابزار شکنجه: چاقو، تیغ، زنجیر، سیم… و حتی یک اسلحه ی پُر!
در ابتدای کار همه رودربایستی داشتند. یک نفر نزدیک شد و او را با گلها آراست. یک نفر دیگر او را با سیم به یک شیء دیگر بست، دیگری قلقلکش داد… کمی بعد او را بلند کردند و جایش را تغییر دادند! کم کم زنجیرها را بکار گرفتند، به او آب پاشیدند و وقتی دیدند واکنشی نشان نمیدهد رفتارها حالت تهاجمیتر گرفت. منتقد هنری، توماس مک اویلی، که در این پرفورمنس شرکت کرده بود به خاطر میآورد که چگونه رفتار مردم رفته رفته، خشن و خشنتر شد. «اولش ملایم بود، یک نفر او را چرخاند، یکی دیگر بازوهایش را بالا برد… دیگری به نقاط خصوصی بدنش دست زد…» مردی جلو آمد و با تیغ ریش تراشی که برداشته بود گردن او را مجروح کرد و مردی دیگر خارهای گل را روی شکم آبراموویچ کشید. یک نفر تفنگ را به دستش داد و دستش را تا بالای گیجگاهش برد. یک نفر دیگر آمد تفنگ را گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد. با این پرفورمنس آبراموویچ نشان داد که اگر شرایط برای افرادی که به خشونت گرایش دارند مهیا باشد، به چه راحتی و با چه سرعتی آن را اعمال میکنند.
بعد از پایان ۶ ساعت پرفورمنس، آبراموویچ در سالن استودیو به راه افتاد و از مقابل دستیاران و بازدیدکنندگان گذشت. همه از نگاه کردن به صورت او اجتناب میکردند. بازدید کنندگان هم آنقدر عادی رفتار می کردند که انگار اصلاً از خشونتی که دمی پیش به خرج داده بودند و اینکه چگونه از آزار و حمله به او لذت برده بودند چیزی در خاطرشان نمانده.
مارینا بعدها اعلام کرد که وقتی که شب به هتل خود برگشته بود، دید که یک دسته از موهایش در عرض چند ساعت سفید شده بود. خودداری و عدم واکنش او چنین هزینهای به او تحمیل کرده بود
اون جمله آخر رو یک بار دیگه بخونید، این موضوع بسیار بسیار شما رو در مسیر زندگی آسییب میزنه!
آزمایش دوم: استنلی میلگرام
این آزمایش سال ۱۹۶۱ انجام شد. به کسانی که داوطلب آزمایش بودند، گفته میشد که هدف از آزمایش، تحقیق در مورد حافظه و یادگیری در شرایط متفاوت است و اینکه آیا شوک الکتریکی باعث بهبود یادگیری میشود یا نه. به داوطلبان چیزی در مورد هدف واقعی آزمایش گفته نمیشد.
داوطلب به اتاقی برده میشد که در آن فردی حضور داشت که خود را دانشمند محقق طرح جا میزد، در اتاق دیگری که با یک دیوار حائل از آنها جدا میشد، یادگیرنده بود که تظاهر میشد، شخصی است که آزمایشهای مربوط به یادگیری بر روی او در حال انجام است.
در مقابلِ هر پاسخِ غلط، یادگیرنده با شوک الکتریکی جریمه میشد و شدتِ این شوک هر بار بیشتر از بارِ قبل بود.
در شوکِ ۱۸۰ ولتی یادگیرنده فریاد میکشد: «من دیگر نمیتوانم درد را تحمل کنم» و
در شوک الکتریکی ۲۷۰ ولتی عکسالعملِ شاگرد تنها یک جیغ وحشتناک بود.
با بالا رفتن میزان شک، یادگیرنده به دیوار حایل میکوبد و التماس میکند که بیماری قلبی دارم و به او شوک وارد نکند.
البته در واقع این شوکها وارد نمیشد، اما معلم از آن خبر نداشت و صدای جیغ و فریاد در واقع ضبط شده بودند.
اگر داوطلب از دادن شوک خودداری میکرد پژوهنده (پروفسورِ روانشناسی) او را به ادامهٔ شکنجه ترغیب میکرد.
پرسش این بود که چند درصدِ افراد حاضرند در چنین آزمایشی در نقشِ معلّم به افراد شوکِ مرگبارِ ۴۵۰ ولت بدهند؟
میلگرام (۱۹۷۴) دریافت که همهٔ افراد امکان اینکه شخصاً حاضر به انجام چنین کاری بشوند را رد میکنند. جالب است که روانپزشکانِ یک مرکز پزشکی مشهور نیز پیشبینی کردند که تنها ۱ نفر در هر ۱۰۰۰ نفر(یعنی ۰٫۱ درصد) حاضر به دادن شوکِ ۴۵۰ ولتی خواهد بود.
امّا در حقیقت در نخستین سری از آزمایشهای میلگرام، ۶۵ درصداز شرکت کنندگان حاضر شدند به دیگران شوک ۴۵۰ ولتی وارد کنند.
آزمایش زندان استنفورد هم مشابه انجام شده که نمیپردازیم بهشون.
ممکنه بپرسید آزمایش جدیدتر چی داریم؟ که باید در پاسختون بگم، بشر دیگه جرات نکرده در دوره مدرن توی این سطح تکرار کنه این موضوعات رو. اما اگر سری به شبکههای اجتماعی و اخبار بزنید، میبینید که چطور برای مسايل خیلی خیلی ساده آدمها رو سلاخی میکنن و آسیب میزنن
فهمیدید چی شد؟ شما با کوچکترین ضعف و حفره، مستعد ستم دیدن از دیگران، حتی کسانی هستند که خیلی باکلاسند، در ظاهر دوستتون دارند، نقشهای خیلی خوبی بازی میکنند.
ممکنه ترس برتون داره، خب من خودم رو اونقدر کافی و قوی میکنم که حفرهای نداشته باشم. اینجا خطر اصلی هست و یه جور هدف اصلی این اپیزود، چون بقیه که این کار رو کنن طبیعیه، اما این شمایید که نباید به این موضوع اهمیت بدید، شمایید که جلوی ستم دیگران به خودتون بایستید، این شمایید که باید خودتون رو جلوی دیگران و از همه مهمتر در مقابل خودتون محافظت کنید.
اما از همه خطرناکتر خودتونید!
۶- مسئله عزت نفس
در واقع وقتی این اشتباهات رو میبینید (این رو بهتون بگم، بزرگترین هم باشید از این حفرهها دارید)، عزیزانتون یا افراد مهم زندگیتون این رو بیان میکنن، شما با انتظاری که در ذهنتون دارید ممکنه چند تا کار کنید:
- مدل تخت پروکرستوس، دست و پای خودتون رو قطع کنید و دیگه خیلی کارهای مهم و با ارزش توی زندگی رو انجام نمیدید، میترسید دیگه
- شروع به تحقیر خودتون میکنید، عزت نفس خودتون رو داغون میکنید و شروع به کارهای میانه و ضعیف میکنید
- شما هم به تیم ستمگران میپیوندید و شروع به تمسخر و تحقیر دیگران میپردازید
مثلا ریاضی رو انجام میدید، باشگاه بدنسازی میرید، فوتبال میرید، نوشتهای مینویسید، طرحی میزنید، بعد مربیان و خیلی مدعیان، برای این که بتونن به شما ستم کنن یا خودشون رو اثبات کنن، شروع به تحقیر شما یا ایران گرفتن میکنن! اما این کار به طور عجیبی اشتباهه، من به خیلیها میگم، تو وارد بدنسازی که میشی، فقط شش ماه طول میکشه یاد بگیری وزنه رو دستت بگیری! وقتی ریاضی تمرین میکنی، تا مدتها باید تمرینهای ساده رو حتی با روشهای افتضاح حل میکنی یا هر کار دیگهای.
به مرحلهای میرسید که نه خودتون رو دوست دارید و نه خیلی آدمهای دیگه. خیلی از دوست داشتنتون، از روی ترس و ضعف خواهد بود.
با عزت نفس خیلی کار خواهیم داشت، که توی اپیزودهای مستقل بهش میپردازیم.
۳- آیا حق داریم این جوری باشیم؟ یا صرفا سعی کنیم قضاوت نکنیم؟ چه کنیم؟
حق داریم اینجوری باشیم؟
اول از همه این که ما باید ضعفهای بزرگ خودمون رو تا حدودی که کارهای اصلیمون مشکل پیدا نمیکنه، از طریق عادت یا گذاشتن یک زمان محدود رفع کنیم، با این فرض که هیچ وقت تماما بهبود پیدا نمیکنیم یا خیلی قوی نمیشیم.
مثلا مشکل بیان داریم؟ هفتهای دو ساعت وقت بگذاریم، لباس پوشیدن مشکل داریم، هفتهای ۲ ساعت وقت بگذاریم، مشکل ارتباط داریم،
اینجا لازم شد صحبتی از الکس کارپ رو بیارم که یکی از آدمهای محبوب من هست (البته به لحاظ علمی ولی داره عملا با هوش مصنوعی و سیستمهای نظامی و جاسوسی آمریکا رو برای حملاتش تقویت میکنه) مدیرعامل یکی از عجیبترین شرکتهای هوش مصنوعی دنیا به اسم پالانتیر. میگه:
شما میتونید زندگی اجتماعی خوبی در ۲۰ سالگی داشته باشید یا این که موفق باشید، هر دوش با هم نمیشه!
چه وقت اوکیه؟
موضوع اینه که آیا تمرکز کافی و لیزری برای حوزهای وجود داره؟ یا صرفا یک موضوع دارای نقص هست؟ ما قراره با زندگیمون چکار کنیم؟ آیا میتونیم بگیم مهمترین موضوعی که داریم بهش میپردازیم چیه؟
مثلا میگیم من سوتی میدم چون شدیدا دارم روزی ۱۰ ساعت روی ریاضی کار میکنم، یا مثلا من ریاضی ضعیفم چون روزی ۶ ساعت باشگاهم. آیا میتونیم یگانه زندگیم رو خیلی صریح اعلام کنم؟
خانواده دختری از دوستان برای مشاوره به من مراجعه کرده بود، برای این که دخترشون درس نمیخونه! به ایشون گفتم چرا؟ گفت من به نقاشی علاقه دارم
ازش پرسیدم روزی چند تا نقاشی میکشی؟ یا روزی چند ساعت در حال کشیدن نقاشی هستی؟
گفت زیاد نمیکشم هفتهای یکی دو بار
گفتم انتظار داری، پدر و مادر حرفت رو در مورد عشق تو به نقاشی باور کنن؟
برای موفقیت «تعادل کار و زندگی معنی نداره» یا اگر هم میخواید آدم خیلی قوی نباشید و اصطلاحا متعادل باشید، خب روی همه حفرهها وقت بگذارید و دونه دونه همرنگ جماعت بشید. همین هم اوکیه، اما بپذیرید.
خیلی سادهتر و کلیتر بخوام بگم:
- خیلی از افراد در حوزه فکری خیال بسیار قوی و زندگی در خیال هست
- خیلی افراد در حوزه فیزیکی تمرکز بر بدن و کم کردن فشار بر ذهن هست
- افراد در حوزه فروش، تمرکز بر روابط و ریسک کرد
در واقع از یک حوزه داری میدی تا در حوزه دیگری دریافت کنی
سوال اصلی که باید از خودت بپرسی اینه که
آیا واقعا داری چیزی میگیری؟ و آیا اونقدر جدی هستی درش
چه کنیم
اول: تکلیفمون با زندگیمون روشن باشه، یا میخوایم یک آدم عادی توی دنیا باشیم، خب بچسبیم مثل آدمهای عادی، نرمها رو رعایت کنیم، مثل مردم معمولی زندگی کنیم. خیلی هم عالیه و من نقصی درش نمیبینم، اما فقط در مورد اون بحث ستمها دقت کنید و دوباره گوش کنید و دوباره بهش فکر کنید.
دوم: یک زمان مشخص و محدودی برای مشکلات زندگی بگذاریم (مثلا ۴ ساعت)، حفرهها رو یادداشت کنیم، از طریق کمک یا خودمون، هفتگی روشون وقت بگذاریم و در همین حد کافیه، بدونیم هیچ وقت بدون حفره ومشکل نخواهیم شد.
سوم: لازمه بزرگ شدن، دست و پاهایی هست که از تخت بیرون میزنه، و جامعه میخواد اون بلندی رو قطع کنه، حفرههای زندگیتون خیلی تابلو میشه، خیلیها در موردش حرف میزنن، مشکلی نیست، بزرگترین آدمهای دنیا، بزرگترین مشکلات و رسواییها رو داشتن. نترسید.
چهارم: مطمئن باشید که اگر میخواید به زندگی نامتعادل تن بدید، حفرههاتون رو نمیرسید درست کنید، آیا واقعا یگانه زندگیتون مشخصه؟
پنجم: ممکنه سوال باشه، نمیدونم این آیا واقعا یگانه زندگی هست که دارم این همه وقت میگذارم، آیا آینده هم همین خواهد شد؟ میگم اگر استعدادت تا حدودی نزدیکه، و میتونی زمان زیادی بگذاری، کسالت و سختی موضوع رو هم تحمل میکنی، برو تا ۴ سال یا پنج سال، نشد بعدا یکی دیگه رو امتحان کن، اما اون موقع یک شخص دیگه شدی نه خر آسیاب.
مراجع:
کتاب «خطابه» ارسطو، نشر هرمس، ترجمه اسماعیل سعادت
کتاب «تافتههای جدابافته» اثر ملکوم گلدول انتشارات البرز
کتاب گلوله برفی، اثر آلیس شرودر، نشر آراد
کتاب «ایلان ماسک، تسلا، اسپیسایکس و فتح آیندهای رویایی» اثر «اشلی ونس»، انتشارات گوتنبرگ
«جزء از کل» اثر «استیو تولتز» مترجم: زهره قلیپور، انتشارات آتیسا